امروز یه روز کاملا عادی و روتین یه پشت کنکوری مثل من بود، صبح وقتی بیدار شدم بازم خودم رو سرزنش کردم و خودم رو نبخشیده بودم و به مسخره بودن اتفاق های رو به روم مثل کلاس کنکور و آزمون فکر میکردم، اما لابلای اون همه تکرار دوست نداشتنی چندتا جرقهی کوچولوی قشنگ از یه سری چیزای ساده حس کردم:) دوست ندارم زیاد اینجا رو تبدیل به دفترچه خاطرات کنم و دلایل خودمم دارم ولی دوست داشتم بعد از ثبت کردن اون حس ترس و اینا، این حسای کوچولوی قشنگ رو ثبت کنم که اثرش خنثی بشه:))
یه پیاده روی عصر پاییزی خیلی قشنگ و تنهایی داشتم و بین راه all too well گوش دادم و برگا رو نگاه کردم که چجور می باریدن و بوی برگ خیس خورده و صدای برگای توی جوب و قدم زدن روی برگای خشک و کپه های برگ. و این لیریکس که هی توی ذهنم تکرار میشد : autumn leaves falling down like pieces into places...
بعدشم شب وقتی داشتم به درختای سپیدار رویایی توی ذهنم فکر میکردم یاد یه حدیثی افتادم که میگفت با گفتن سبحان الله و الحمد الله و لا الهه الا الله و الله اکبر ، خدا یه دونه درخت برای آدم توی بهشت میکاره :) بعد از مدت ها خارج از فضای نماز و سجاده ، با خودم تکرارش کردم و به سپیدار ها فکر کردم و به معنی این عبارت :) آرامش خیلی زیادی بهم داد و بعد از مدت ها بهم یادآوری شد که اعتماد و توکل توی کار ها خیلی اهمیت داره. واسه ادامه دادن و خسته نشدن ، اعتماد و توکل داشتن به خدا همراه تلاش خیلی مهمه. و آره شاید اونقدر به ناامیدی مجال دادم که توکلم کم شده بود این روزا.