دوست دارم برف بیاد. یه برف سنگین. از اینایی که وقتی نماز صبح پا میشی یهو از پنجره میبینی تمام شهر سفید شده و پنجره رو که باز میکنی یه سوزِ دلنشینی به صورتِ گرمت که توی رختخواب بوده میخوره. دلم میخواد بعدش نمازم رو با یه شادی خاص بخونم و برگردم پای پنجره و ذوق مرگ بشم! نیم ساعتی رو پای پنجره باشم و بعد برگردم توی رختخواب به این فکر کنم که قراره باهم بریم برف بازی. هوا گرگ و میش شده باشه و من خوابم ببره و یکی دوساعت بعد بیدار شم و زنگ زده باشی که قرار بذاری کی و چجوری بریم برف بازی. مامانم خوراک لوبیا درست کرده باشه که توی برف بخوریم و تو با خودت بلال بیاری که توی برف کباب کنیم بخوریم. به گرم ترین نحو ممکن لباس بپوشم و بریم سرد ترین و دور ترین نقطهی ممکن خارج شهر. تیوپ آورده باشیم و دوربین که از مسخره بازیامون فیلم بگیریم. به خاطر برف و کلاه کاموایی صداها آروم تر و متفاوت تر از حالت عادی شنیده بشن و بعد که یه عالمه برف پا نخورده دیدیم هر کدوم یه طرف بدوییم و با رد پامون تا میشه توی کوتاه ترین مدت ممکن برفا رو بهم بزنیم و بعد خودمون رو بندازیم رو برفا. اونوقت که آروم تر شدیم دیگه دوست نداریم زیاد رد پامون روی برفا بمونه و ترجیح میدیم دست نخورده باقی بمونن و تو هم انگار اینجوری بیشتر دوست داری. بعدش نوبتی با تیوپ از یه شیب ملایم بالا میریم و سر میخوریم و گه گاهی هم لباسامون به شاخه های بوته ها و درختای خشک گیر میکنه و تیوپ برعکس میشه و صدای هرهر خنده مون توی برفا می پیچه. تا حدی که از خستگی کوفته بشیم و دستامون از سرما قرمز شده باشن ادامه میدیم و بعد برمیگردیم توی ماشین که قمیشی گوش بدیم و خوراک لوبیا بخوریم. بعدشم آتیش درست میکنیم و بلال و صحبت از فیلمهای برفی و در مورد این حرف میزنیم که اگه مثلا توی آلاسکا بودیم یا یه جای خیلی سردتر و توی برف گیر میوفتادیم مثل فلان فیلم چجور میشد و من و تو اینقدر مسخره بازی وارد داستان تخیلی مون میکنیم که یهو دلمون میخواد همینجا توی برف گیر کنیم و چند روز با همین خوراک لوبیا و بلال و تیوپ تنها بمونیم. بوی دود گرفتیم و خورشید داره غروب میکنه. سوار ماشین میشیم و بازم قمیشی و تو از خاطرات ماهیگیری و کوه رفتنت میگی و من لابلاش درمورد مستند زمستان روسیه حرف میزنم.
پ.ن: پاییز بهشدت کم بارانی رو پشت سر گذاشتیم اینجا... فکر کنم حدود سه یا چهاربار فقط بارون اومد...امروز نزدیکای نماز صبح حدودا دو ساعتی بارون حسابی اومد و شنیدن صدای رعد و برق بعد از مدت ها حسابی برام دوستداشتنی بود. همهش به خودم میگفتم واقعا چه چیز لذت بخشی رو توی این مدت از دست داده بودیم...
پ.ن۲: ماهنامه داستان گیرم نیومده:(
پ.ن۳: عاه :(