انگار صد سال، صد هزار مایل، و صد میلیون بار از همه برای همیشه دور شدهام. انگار که تکهای از روحم در قرن نوزدهم کنار یک جادهی خاکسرخ جزیرهی پرینس ادوارد در حال تماشای ساحل آرام اوایل ماه اپریل جا مانده باشد. درست مثل اینکه تکهی دیگری از روحم تک و تنها روی ماه نشسته باشد و از دور دست ها منتظر روشن و خاموش شدن چراغ های روی کره زمین باشد. به نظر میرسد به زبان گلهای بابونه یا مثلا نسیم لابلای سپیدار ها حرف میزنم و میشنوم. وگرنه چرا دیگر نه کسی مرا میفهمد و نه دلم میخواهد کسی را بفهمم؟ چرا صدای درشکهای که با سرعت از جادهی خاکسرخ میگذرد تا زودتر از روستا به شهر برسد و تئاتر را از دست ندهد برایم واضح تر و رساتر از این کلیشههایی است که مردم دربارهاش سخن میگویند؟ چرا باید نورهای دور دست ها همیشه مرا جذب کند و چرا اینقدر این چراغ که از سقف آویزان است اینقدر برایم آزار دهنده است که تا آخرین لحظهی غروب روشن کردنش را به تعویق میاندازم؟
آیا بقیه صدای درشکهی دیگری که از جادهی دیگری باسرعت میگذرد یا دریای مواجی در آنسوی دنیاست را میشنوند که من تا این حد از آن ها دور به نظر میرسم؟ این نور های دور چقدر برایشان نزدیک هستند که جذابیتشان را از دست دادهاند؟ اصلا نورهای دور برایشان جذاب هستند؟ یا نور ها؟
مگر این کلیشهها چقدر جای بحث دارند؟ تا کجا باید نشست و لباس پوشیدن و رفتار بقیه را نقد کرد؟ تا کی باید درمورد کلیشههایی که هیچ چیز درموردش نمیدانیم و نمیدانند بحث کرد؟ چرا کسی بابونهها و نسیمِ لابلای سپیدار ها را دیگر دوست ندارد؟ این سادگی و این فهمِ فهمیدنی های سادهی ادامه دار که آخرش به آرامش میرسد و خوب بودنش مشخص است چه چیزی کمتر از آن کلیشههای منفور دارد؟
براستی که صد سال، صدهزار مایل و صد میلیون بار از این مردم دورم.
پ.ن: فکر کنم به طرز غیرقابل تحملی قراره این تراوش ها این فوران های ذهنیم رو اینجا بنویسم:)) خیلی ذهنم آشفتهس و خیلی از همه خستهام و یه چیزایی اذیتم میکنن که واسه بقیه یک اپسیلون مهم نیست:)) هر چقدر وقت بیشتری باخودم تنها میمونم تحمل کردن بقیه واسم سخت تر میشه و از یهسری بحثا بینهایت بیزارم. یه جور وسواس توی ذهنم دارم که هیچ وقت درمورد هیچ چیز که درموردش علم یا آگاهی کامل ندارم بحث نکنم و نظر ندم. و این زیاد چیز خوبی نیست:)) چون همه درمورد همه چیز نظر میدن:)) و من تا اینکه بخوام درمورد یه چیز نظر بدم باید کلی درموردش بفهمم و آخرشم نظر نمیدم یا اگه میدم یه چیز غیرقابل فهم میشه برای بقیه.
پ.ن۲: دورم. بینهایت دورم. هم از خودم و اونی که میخواستم بشم و هم از بقیه.
پ.ن۳: تا حالا شده یهویی وسط حرف زدن با بقیه یهو متوجه بشید که این ادامه دادنِ بحث چقدر داره ازتون انرژی میگیره؟ حتی اگر درمورد یه چیز ساده مثل آب و هوا حرف بزنید؟
پ.ن۴: اینجا رو دووووست دارم:)) فقط امیدوارم اون کلاف های ذکر شده رو تند تند تموم نکنه:))))
پ.ن۵:
در دل من چیزیست مثل یک بیشهی نور،
مثل خواب دم صبح،
و چنان بی تابم که میخواهم بدوم تا ته دشت،
بروم تا سر کوه؛
دورها آواییست که مرا میخواند.
-سهراب سپهری