خواب دیدم برگشته بودم به ده سالگی. عید بود و ما تو راه برگشت از سفر، یه سر رفتیم تهران که بریم دیدن یه سری از فامیل هامون. دقیقا همون پیرهن صورتی با راه راه مشکی که پف دار بود رو با همون شال حریر پوشیده بودم و همون کفشهای محبوبم رو که مثل تینکر بل یه گلوله پارچهای روشون داشت. توی راه یه نمایشگاه ماشین، یه فلوکس قرمز رو بیرون نمایشگاه گذاشته بود و من اصرار کردم که باهاش عکس بگیرم. بعدشم رفتیم یه مغازه و یه جعبه شکلات خریدیم برای اون شخصی که میخواستیم بریم عید دیدنیش. قشنگ یادم نیست اون شخص کی بود، ولی یادمه تا حالا خونهشون نرفته بودیم و هر دفعه که تهران میرفتیم گلایه میکرد که چرا سر نمیزنید! و در جواب اصرار من به مامان و بابام که بریم خونه خاله، اونا گفتن حتما باید بریم دیدن اون شخص. یادمه آسفالت وسط کوچهشون برای جاری شدن آب توی کوچه شیبدار شده بود و از یه خونه رد شدیم که شاخه های شکوفه دار درختش از حیاط بیرون زده بودن و چندتا دونه شکوفه هم زیر درخت ، کنار دیوار ریخته بود. بعدشم یادمه که وقتی رفتیم عید دیدنی تمام مدت من حواسم به گیاه شمعدونیشون کنار پنجره بود و داشتم درموردش خیال پردازی میکردم، بلکه زمان بگذره و زدوتر بریم خونه خاله.
وقتی بیدار شدم خیلی حس عجیبی داشتم. هیچوقت تا حالا یه خاطرهای رو اینم تا این حد معمولی و ساده و با این همه جزئیات رو اینطور توی خواب ندیده بودم. همه چیزش شبیه ده سالگی بود :) خیلی واسم جالبه بدونم مغزم یهو چجور تصمیم گرفته خاطرهی هشت سال پیش رو با این همه جزئیات برام یادآوری کنه؟:))
+ این گوشه که من نشستهام [یعنی نشسته بودم و داشتم به اون خوابه فکر میکردم وسط درس خوندن -_- :)) ] :
[در این مکان عکسی بود از گوشهی اتاقم در یک عصر زمستانی، همراه کتاب های زیست و یک خرگوش پشمی صورتی، که به دلایلی حذف شد :)) ]
پ.ن: هر دفعه میخوام از درس خوندن در برم ، یه دور پشمای اون خرگوشه رو بهم میزنم و بعد توی یه جهت مرتبش میکنم :)) این چنین تمرکزم رو بدست میارم-__- اگه همینجور پیش بره باید با خودم ببرمش سر جلسه کنکور :))