همهی ما در زندگی، به سبب زنده بودن ، هر از چند گاهی محکوم به درد کشیدن میشویم. بعضی درد ها با مسکن چند ساعت خواب از بین میروند و بعضی ها با هیچ مسکنی از بین نمیروند و حتی تا خواب هایمان هم دنبالمان میکنند. از بین همه دردها، همیشه آنهایی بیشتر درگیرمان میکنند که هیچوقت انتظارشان را نداشتهایم. ممکن است بپرسید که اصلا مگر میشود انتظار دردی را داشت؟ مگر نه اینکه همیشه حادثه خبر نمیکند؟ در جواب باید گفت که گاهی اوقات از طرف خودمان یا کسی یا حتی چیزی که انتظارش را نداریم، آسیبی بهمان وارد میشود که اگر هرجور دیگر تجربهاش کرده بودیم، اینقدر عذاب آور نمیبود. مثال بارزش هم همین کاغذ است. هیچوقت از خودتان پرسیدهاید که چرا درد بریدگی با کاغذ بدتر از حتی بریدگی با چاقو است؟ دلیلش میتواند چندتا جمله علمی موثق باشد، ولی باور کنید دلیلش این است که انتظارش را نداشتهایم. اصلا چندنفر موقع نگاه کردن به کاغذ یاد آن درد سوز آور لعنتی میافتند؟ به همین خاطر هم معمولا موقع سر و کله زدن با کاغذ، بریدگی و درد کشیدن جایی در ذهنمان ندارد. کاغذ را توی کیف بچههای شش ساله میگذاریم و قبل از مدرسه رفتن بهشان هیچوقت اخطار نمی دهیم که مراقب باش دستت را نبری!
درحالی که آدم میداند ذات چاقو برندگی است و هیچوقت چاقو در کیف بچه شش سالهاش نمیگذارد یا اصلا مصرفی غیر از برندگی هم برایش ندارد.
بعضی آدم های زندگیمان هم مثال چاقو و کاغذ اند و زخم هایی که به جا میگذارند هم مثل زخم چاقو و کاغذ یا حتی از آن بدتر هم درد دارند.
در واقع همهمان میدانیم که درد کشیدن و ناراحتی از عوارضات جانبی زنده ماندن است، اما گاهی بعضی درد ها را انکار میکنیم و یا برعکس در مقابل بعضی دردها جوری وانمود میکنیم که انگار اصلا انتظارش را نداشتهایم.
اصلا گاهی اوقات دوست داریم درد را جور دیگری ترجمه کنیم و معنی درد را در ذهنمان تغییر میدهیم. تمام دوستی ها و روابط ناسالمی که دائما به بهانهی "چیزی توی دلش نیست" یا " از جای دیگر ناراحت است" و ترحم هایی از این قبیل ادامه پیدا میکنند، به اندازهی یک زخم عمیق چاقو یا حتی اصابت یک گلوله درد دارند... اما به هر دلیلی که هست، خودمان نمیخواهیم درد را باور کنیم و آنقدر در ذهنمان دلیل برای رفتارهای تکراری طرف مقابل میتراشیم که حتی طرف مقابل هم از اینکه معنی درد را درست متوجه نمیشویم کلافه میشود و یک جوری حالمان را میگیرد که آن رابطه درست مثل بادکنک، توی چشممان بترکد! شاید ذات کاغذ بُرَندگی نباشد، ولی باور کنید ذات بادکنک ترکیدن است... یا در بهترین حالت پلاسیده شدن! دل میبندیم به دوستیهای بادکنکیمان و مدام حواسمان هست فشار زیادی منفجرشان نکند، غافل از اینکه در بهترین حالت هم بعد چند روز میشوند یک بادکنک پلاسیده کنار خانه که نه رنگ و لعاب روزهای اول را دارند و نه دیگر آنقدر برایمان مهم میشوند که مدام حواسمان باشد که فشار زیادی بهشان وارد نشود. اصلا خدا خدا میکنیم زودتر منفجر شوند تا راحتتر توی سطل زباله جا بگیرند.
آن شب بیشتر از هرچیزی از این ناراحت بودم که تلبمه بادکنک درست کنار دستم بود و با کمی تلاش بیشتر و بدون اینکه خطر جدیای تهدیدم کند می توانستم بادکنک را باد کنم و فردا مثل بقیه از جشن تولد لذت ببرم و با خواهرهایم آتلیه بروم و بعد هم برای چندکار واجب بیرون بروم و خلاصه همهچیز طبق برنامهریزیام پیش برود. بعد از اینکه جرات کردم و به خودم در آینه نگاه کردم، و متوجه شدم لکه چند برابر آن چیزی بود که تصور میکردم، بر خلاف انتظارم نه گریه و زاری راه انداختم و نه آینه ها را پوشاندم. به جایش در چند زاویه مختلف به چشمم را بررسی کردم و بعد مثل خونآشام های عصبانی برای خودم در آینه شکلک درآوردم. کتاب زیست شناسیام را باز کردم و نشستم سر درسم و فردایش هم نه برای انجام آن چند کار بیرون رفتم و آتلیه. دنیا هم به آخر نرسید و به جایش به چندکار دیگر رسیدم.
اما قبلتر از اینها، خیلی وقت پیش ها به خاطر حس ترحم مینشستم و برای بیشعوری بعضیها نمودار و جدول در ذهنم رسم میکردم و مثلا بهخودم میگفتم حق نداری به خاطر اینکه فلانی این بار هم دروغ به این بزرگی به تو گفته است خودت را ناراحت کنی. بعد چند تا دوستی بادکنکی جوری توی صورتم ترکیدند که انگار دیگر جدول و نمودار کشیدن به کلی یادم رفت!
خلاصه اینکه همه چیز توی این دنیا شمشیر دو لبه است. از کاغذ و بادکنک و چاقو گرفته تا نمودار و جدول کشیدن برای توجیه رفتار بقیه. بهتر است از همان اول انتظار هر چیزی را از هر کسی داشته باشیم و بعد هم اگر چیزی توی صورتمان ترکید یا اگر کاغذ دستمان را برید، جلوی آینه برای خودمان شکلک دربیاوریم و برنامههایمان را جوری تغییر دهیم که انگار نه انگار چیزی شده.
پ.ن: عکس برای امروز صبحه. به نظر لکهش داره پخش میشه و یه جورایی جذب میشه...امیدوارم تا فردا بهتر هم بشه...