میدونید، من بینهایت از روزمرگی و اتفاقات تکراری و اینکه با آدمای تکراری سر و کله بزنم متنفرم...دیدن آدمهای جدید ذهنم رو یه جورایی تازه و فعال میکنه. اصلا هم اینجور آدمی نیستم که مثلا با اون آدمای جدید سر صحبت رو باز کنم یا تند و تند باهاشون اطلاعات رد و بدل کنم. و یه جورایی از این برخورد هم بدم میاد و یه حریم شخصی خاصی دارم که خیلیا نمیتونن نگهش دارن و موقع حرف زدن باهاشون حس میکنم دارم اذیت میشم ( درمورد این مسئله حریم شخصی بعدا توی یه پست جدا صحبت میکنم... بحثش خیلی مفصله بنظرم:)) ). ولی بازم عاشق اینم که در یه حد خاصی شخصیت های جدید رو توی زندگیم بشناسم و اون اشخاص لازم نیست حتما خیلی اشخاص مهمی باشن. درحد یه همکلاسی یا مثلا اگر مغازه دار بودم مشتری یا دانش آموز اگه معلم بودم:)) به جزئیات صورت افراد یا حرکات بدنیشون که دائم تکرار میکنن دقت میکنم و سعی میکنم توی ذهنم خودم رو به چالش بکشم که اگه قرار بود این شخص رو روی کاغذ و توی داستان توصیف کنم چجور میشد. خود به خود هم یه سری اطلاعات جالب و بامزه درمورد این افراد توی ذهن آدم میمونه و بعدا که زمان میگذره یه سری افراد رو با یه جزئیات خاص به خاطر میارم و یا گاهی باعث میشه کسایی که من رو به خاطر نمیارن رو به خاطر بیارم. یه اتفاق دردناک هم پیش میاد که بعضی وقتا یکی رو میبینم و نمیدونم بهش سلام بکنم یا نه و فقط قیافهش واسم آشناعه:))
اینا به کنار:)) تا اواسط دی ماه امسال واقعا کلافه شده بودم که اینقدر زندگیم تکراری شده و هیچ آدم جدیدی وارد زندگیم نمیشه و اینقدر تو خونه بودم:))
اما از اواسط دی ماه چندین بار شگفت زده شدم درمورد اشخاصی که فقط یه کوچولو میشناختمشون. از وبلاگ نویس ها گرفته تا یه سری شخصیت عادی که حتی شاید اسمشون رو هم نمیدونستم:)) اینکه آدما چقدر دوباره سر راه همدیگه قرار میگیرن واقعا شگفت انگیزه:))
از دو یا سه سال پیش یه ایده داستان نویسی توی ذهنم هست که نیاز به یه عالمه اطلاعات درمورد کشور روسیه داره...کل ماجرای داستان توی ذهنم و توی دفتر ایدههام هست، ولی فعلا کتابایی که بهشون احتیاج دارم رو توی سایت آمازون میبینم و اشک میریزم در خفا:')) خیلی دوست دارم یه روزی برم توی یه کتابخونه معروف مثل "ردکلیف کم" بشینم و کلی اطلاعات مورد نیازم رو کسب کنم و بعد هم وقت سفر کردن و زندگی با مردم روسیه رو داشته باشم که اون اطلاعات مورد نیازم رو واسه پر و بال دادن به داستانم داشته باشم:))
غیر از اون دو تا ایدهی دیگه هم هستن که یکیشون به کلی اطلاعات درمورد انگلیس نیاز داره ( حالا این یه مورد رو به افتضاحی روسیه نیستم :') ) و یکی دیگه هم به اطلاعات درمورد تاریخچهی این جایی که توش زندگی میکنم:)) به خاطر شرایط فعلی درسیم و اینجور چیزا ، اصلا نمیتونم کتاب غیر درسی بخونم ولی این برخورد داشتن با آدما باعث میشه کرکتر های جدید توی ذهنم ساخته شه و یه جورایی ذهنم آروم بگیره از این نظر:))
پ.ن بی ربط: شمایی که هم از دل رفتی و هم از دیده... میشه گاه و بی گاه سر و کلهت توی خوابهای من پیدا نشه؟:') چرا باید یهو توی خواب اینقدر تغییر مثبت کرده باشی و درست وقتی که صد ساله که بهت فکر نکردم سر و کلهت پیدا بشه؟:')
پ.ن بی ربط تر: به شدت نیاز دارم که با بهترین دوستم و توی این هوا باهم بریم یه جای خاص از شهر که خیلی دوست دارم و به قول خودش لتهای بنوشیم و به زمین و زمان بخندیم:'))) خیلی خوبه که توی زندگی آدم کسی باشه که بتونه سنس آف هیومر یا همون شوخ طبعی خاص آدم رو درک کنه:))