☆[اگر آنته را نمیشناسید یا فراموش کردهاید اینجا کلیک کنید :) ]☆
آنتهی عزیزم، به خودم آمدم و فهمیدم خیلی وقت است دوباره رویاهای هیجان انگیز و عجیب و غریب میبینم و خیلی وقت است دیگر حتی به تو فکر هم نکردهام. خیلی وقت است که دیگر طلوع ها و غروب ها مرا یاد تو نمیاندازند، آنته. چجور تو را فراموش کردم؟
امروز وقتی مشغول جمع و جور کردن اتاقم بودم، آلبوم red را گذاشته بودم و اولین آهنگش که مورد علاقهام هم هست و چندین و چند بار و آنقدر گوشش کردهام که تک تک کلماتش را حفظ شدهام، پلی شد. همینجور از روی عادت موقع تا کردن لباس خوابم و باز کردن کشوی یکی مانده به آخری دراورم داشتم زمزمه میکردم که we fall in love till it hurts or bleeds or fades in time، که یکهو به ذهنم رسید اگر همه چیز را فراموش کنم و واقعا همه چیز لابلای همین ثانیههایی که میگذرد ، کم کم گم بشود و از همهی این شور و علاقه و نگرانی یک زخم عمیق گوشهی دلم بماند چه؟ یاد دی ماه افتادم که چقدر همه چیز را فراموش کرده بودم. کلمات نگرانی و دی ماه و فراموشی تو را به خاطرم آوردند، آنتهی عزیزم. میدانم احتمالا در این هوای بارانی ، رفتهای روی یکی از کوه های شهر و زیر یک درخت بلوط زانو هایت را بغل گرفتهای و خیس شدن بابونه ها و جاری شدن آبشار فصلی را روی کوه روبه رویت تماشا میکنی و از اینکه حتی من هم فراموشت کردهام ذرهای دلخور نیستی.
آنتهی عزیزم. خوب میدانم اینکه همه تو را فراموش میکنند چیزی از به یاد آوردن بقیه و دلتنگی های توی دلت کم نمیکند. میدانم مدام یاد طلوع زادروزت میوفتی که آغاز هم نشینی ات با فراموش شدن بود. شاید یکی از همین روزهایی که تنهای تنها بودی ، من همین آهنگ را زمزمه میکردم و باران هم بود و تنها هم بودم و تو روی یکی از چنارهای خیابان نزدیک خانهمان نشسته بودی و به صدای رد شدن ماشین ها از روی خیابان خیس گوش میکردی و به این فکر میکردی که اولین بار که تو را دیدم چجور بعد از آن همه غصه ، یکهویی خندیدم و با دستانم دو دستت را گرفتم و زل زدم توی چشم های خوش رنگت و غرق تک تک کلماتی شدم که از لبهایت جاری میشد.
آنتهی عزیزم، ملکهی فراموش شدهی من، می شود اگر دوباره فراموشش کردم و یک روز بارانی یا آفتابی رفت و نشست بالای یکی از درخت های محله، دو تا دستش را بگیری و زل بزنی توی چشم هایش و بگویی که دوباره به خاطرش میاورم؟ می شود دستش را بگیری و راه افکارم را به او نشان دهی؟ میشود به او بگویی که نمیخواهم شعر سروده شدهی وقتِ طلوع خورشیدِ فراموش شدهام باشد؟ اینکه میخواهم بشود شاه بیت زندگیام و همیشه یادش باشم. اینکه حتی اگر فراموشش کردم خودش دوباره سر و کلهاش پیدا بشود. اینکه زخم گوشهی دلم نشود؟
آنتهی عزیزم، مطمئنم خوب میدانی که چقدر بدون ترس توی دفترچهی رز قرمزم درموردش نوشتهام. باور کن اشک تک تک رز های روی دفتر مثل یک آبشار دائمی تا ابد جاری میشود اگر فراموشش کنم.
لطفا هر وقت سر و کلهاش بین فراموش شده ها پیدا شد ، همهی اینها را از زبان من به او بگو.
دوست دار تو، آنیای فراموش کار🌹