بله درست حدس زدید. ایموشنال بریکدون و غرنامه و غصه‌نامه!

سرم خیلی خیلی خیلی درد میکنه و چند وقتیه اشتها واسه غذا خوردن ندارم و هر چیزی که میخورم حس میکنم دارم بیخودی میخورم و انرژی اضافه وارد بدنم میکنم و حس میکنم چند تا از آنیابلایت های درونم رو با چاقو تیکه تیکه کردم و دارن آروم جون میدن.
  خیلی وقته که توی خونه موندم ولی همچنان وقتی خانواده بهم میگن بیا بیرون دوست ندارم برم بیرون. چون معمولا وقتی هوا تاریک شده یا رو به تاریکیه بیرون میرن و کلا جاییم نمیرن که من خوشم بیاد.
 تک تک سلول های بدنم دو تا چیز رو به شدت ازم میخوان. یکی شنا کردن و یکی هم وقت گذروندن با پریمرز.
این همه آدم این بیرون دارن بدون شنا کردن به زندگیشون ادامه میدن و من نمیفهمم چرا وقتی شنا نمیکنم اینقدر درد می کشم. جدی میگم. واقعا درد میکشم. عین ماهی بیرون آب افتاده. عین یه سیگاری که چندین ساعته هم تشنه مونده هم سیگار نکشیده. همه‌ش خواب شنا کردن میبینم. شنا کردن توی آب های طبیعی بره به درک اصن. فکر کنم یکسال شده باشه که دیگه حتی تو استخرم شنا نکردم. یا شایدم کمتر. ولی خیلی زیاد و سخت به نظر میاد و نمیدونم چرا.  هیچوقت نفهمیدم چرا باید اینجور وابستگی عجیبی به شنا کردن داشته باشم و از وابسته شدن هم متنفرم.
و اما پریمرز که تقریبا تنها دوستمه و صمیمی ترین دوستم. از خودم حالش بدتره. دوست دارم باهاش وقت بگذرونم و مثل وقتایی که سال اول دبیرستان بودیم اینقدر بخندیم که به قول خودش "سیکس پک" دراریم! چال لپم درد بگیره . گلوم درد بگیره و توهم سرماخوردگی بزنم! اما پریمرز هم از من داغون تر و پریشون تره و دیگه وقتی باهمیم افسردگی و غصه بینیمون موج میزنه و بعدش که تنها میشم دوبرابر حالم بدتر میشه. وقتی کنار هم بودیم از دغدغه ها و نگرانی های خودمون و از دنیای متفاوت بقیه دور میشدیم. نمیتونم خیلی خوب توصیفش کنم ولی شما بدونید باهم به چیزایی که برای بقیه بی اهمیت بودن اهمیت میدادیم و به چیزایی که واسه بقیه خنده دار نبودن میخندیدیم و اینجور چیزا.
از پنجره که به فضای سبز رو به روی خونه مون نگاه میکنم یه سری گل شبیه لاله میبینم. چقدر لاله دوست دارم و چقدر بهم نزدیکن و چقدر من مُردم. اصلا نمیدونم لاله ان یا یه گل دیگه.
 نگرانی مامان بابام رو درمورد آینده‌م درک میکنم و میدونمم که خودم اینقدر حساسشون کردم ولی واقعا دیگه خیلی وقته مامانم هم صحبتم نیست. قبلا اینجور بود که من از هری پاتر و آنه شرلی و هر کتابی که میخوندم باهاش حرف میزدم و مثلا میگفت که وقتی سریال آنه شرلی رو میدیده چه حسی داشته یا چه فرقی با کتاب داشته و به قول معروف باهم " فن گرلینگ" میکردیم :')) ولی الان حتی اگه کوچیک ترین مسئله غیر درسی رو مطرح کنم جوابم این میشه که ذهنت رو با این چیزا درگیر نکن و درس بخون. یعنی هر چی ها. هر چی بگم که درسی نباشه جوابش همینه.
تازه امسال ماه رمضون هم به خاطر درس و مشق و کوفت روزه نمیگیرم و واقعا آنچنان هم حس نمیکنم که اون رتبه‌ای که میخوام رو بتونم بدست بیارم و خلاصه حس میکنم هم این دنیا و هم اون دنیا رو دارم از دست میدم و یه آدم چاق خسته‌‌ی با عضلات ضعیفم که داره همه چیز رو از دست میده.
ولی کلا از پارسال این موقع حالم خیلی بهتره‌ هم از نظر درسی هم روحی. ولی کلا بلاتکلیفی داره خفه‌م میکنه. اینا رو هم اینجا نوشتم چون حس میکنم ممکنه حالم رو بهتر کنه. وگرنه میدونم چقدر درهم و برهم و بد نوشتم و پر از حس و حال بد بود. میشه واسم دعا کنید؟
  

  • آنیا بلایت

پشت آبشار

حتی اگر تمام طول شب را گریسته باشی، باز هم دمیدن صبح برایت نشاط آور خواهد بود

از پشت یه آبشار بلند براتون می نویسم!

Designed By Erfan Powered by Bayan