دقیقتر که فکر میکنم ما از اولش قرار بود آخرش تنهای تنها باشیم. قرار بود ته تهش یه ما رو تو یه پارچهی سفید بپیچونن و شاید یه روز بارونی تو دل خاک نمناک چند کیلومتر اونور تر از شهر شلوغ و پر سر و صدا جا بذارن. بارون قطع بشه. خاک خشک بشه، کفن خشک بشه؛ پاییز بره زمستون بره بهار بره و وقتی مثلا تک تک انگشتای من تجزیه شدن، دخترای شونزده ساله مایو بپوشن و کرم ضد آفتاب ضد آب بزنن و برن دریا شنا کنن. پسربچههای محلهی پدربزرگم اینا هنوزم توی جای همیشگی با توپ پلاستیکی چندلایه فوتبال بازی کنن. پسر دخترای عاشق زیر درختای سبز و بلند شهر دست تو دست هم قدم بزنن و به زلالی آب توی جوب نگاه کنن و هفتهی آخر شهریور ماه مغازههای لوازم تحریر فروشی شلوغ بشن و بچه مدرسهای ها با شوق و ذوق کاور کتابهاشون رو انتخاب کنن و مدادرنگی جدید بخرن. من؟ چندکیلومتر اون طرف شهر اولین بارون پاییزی بعد از مدتها جسم نیمه پوسیدهم رو خیس میکنه و خیالات قدیمیم و موهای پوسیدهم توی آب حل میشن. تنهای تنها.