چرا نمیتونم بنویسم؟
دلیل واقعیش رو نمیدونم ولی یه حدسهایی دارم. از هفتهی قبل کنکور تا الان چندین بار با مامان و بابام بحثم شد. موضوع بحثهامون تکراریه و هیچ چیز جدیدی توش وجود نداره. انگار که من از یه کشور یا حتی سیارهی دیگه اومده باشم. یه سری بدیهیات رو از من میپرسن و من جوابایی که خیلی وقته توی ذهنم قطعی شدن و هیچ شکی توشون ندارم رو بهشون میدم و بعد از هر جواب اشتباهترین برداشت ممکن رو میکنن و چندین مرتبه به بیاحترامی و اینکه احساس میکنم خیلی میدونم محکوم میشم و حس میکنم توی یه کابوس بختکدار گیر افتادم. از همونایی که یه موجود سیاه و ترسناک بهت نزدیک میشه و نمیتونی فریاد بزنی و هرچقدر بیشتر سعی میکنی بیشتر سکوت از گلوت خارج میشه و بیشتر احساس خفگی میکنی. بار آخری که سعی کردم توضیح بدم و فایده نداشت، با بغض و گلوی گرفته، ساعت دوازده و نیم رفتم توی تختم و سعی کردم بخوابم و دوباره صبح بیدار بشم و صبح دوباره بدون اینکه مشکل حل شده باشه، بحث موقتا تموم شده باشه. اما تک تک سلولهای بدنم بیدارن و توی غصه دارن میسوزن. میشینم پشت میز و دو تا برگه آچار میذارم زیر دستم و شروع میکنم به نوشتن جوابهام به سوالهای تکراری همیشگی و این بار سعی میکنم خیلی از مسائل ترجمه نشدهای که گوشهی ذهنم به خودشون پیچیده بودن رو آروم آروم باز کنم و درموردشون بنویسم. به ساعت که نگاه میکنم متوجه میشم ساعت پنج صبحه و با چشمای خیس و چندین تا دستمال کاغذی مچاله شده روی میز، بدون وقفه داشتم مینوشتم و حالا ۱۲ صفحهی A4 رو پشت و رو جوابیه نوشتم و انگشتهام که هیچی، عضلات بازوم هم درد میکنن. احساس میکنم دیگه هیچوقت لازم نیست هیچ چیزی رو توی دنیا توضیح بدم و تک تک کلافهای کاموای توی ذهنم بافته شدن و شکل گرفتن. نماز صبحم رو میخونم و کمی بعد وقتی نور هوای گرگ و میش از زیر پرده روی تختم تابیده میشه با چشمهای ورم کرده و گود افتاده سعی میکنم بخوابم و زیر ملحفه به خودم میپیچم. فردا که بیدار میشم کسی درمورد نامهی بلند بالای من چیزی نمیگه. چند ساعت بعد یه جوری باهام برخورد میشه که انگار خیلی همه چیز رو سخت کردم و تمام این مدت بحث یه چیز دیگهای بوده. مهربونتر شدن باهام، ولی یه جوری رفتار میکنن که انگار این من بودم که تمام این مدت متوجه منظور اونا نشده بودم و اشتباهی یه سری مسائل رو خیلی بزرگکردم. احساس میکنم که شاید یه ذره از این حجم عجیب بودن من ترسیدن.
کل وجودم سردرگم شده. انگار که به جای هوا سردرگمی وارد شش هام میکنم، انگار که هر وعده به جای غذا سردرگمی میخورم، اصلا انگار که توی رگهام به جای خون سردرگمی جریان داره. مطلقا از هیچ چیز لذت نمیبرم. دوباره از غذا خوردن متنفرم و دائم احساس سیری میکنم حتی اگه ضعف و گرسنه بودن رو هم حس کنم به غذا خوردن میلی ندارم. توی مسافرت به شدت از اینکه نمیتونم تنها باشم و یه گوشه بدون اینکه کسی مزاحمم بشه فکر کنم اذیت میشم. یه جوری که انگار اکسیژن رو ازم گرفته باشن. چند باری با پریمرز بیرون میرم ولی حتی دیگه از پیش اون بودن هم لذت نمیبرم. احساس میکنم حتی واسهی اون هم ترجمه نشده و عجیب غریب به نظر میام.
چیزی که برام خیلی عجیبه این حس عادی شدن و تهی شدن از احساساته.نه تنها دیگه نمیتونم از چیزی خوشحال بشم بلکه دیگه حتی از وقایع ناراحت کنندهی اطرافم هم ناراحت نمیشم. فقط هر چند وقت یه بار یاد سردرگمی درونم میوفتم و قلبم از درد مچاله میشه. انگار که توی مغزم همزمان هزارتا دغدغه وجود داشته باشه ولی همه برام نامرئی شده باشن و نتونم بهشون فکر کنم و فقط وجودشون آزارم بده. احساس میکنم مثل هریپاتر عکسم رو توی کل دنیا چسبوندن روی دیوار و زیرش نوشتن "عنصر نامطلوب". دلم میخواست میتونستم شنل نامرئی بپوشم و حتی بدون رون و هرمیون ، از همه دور شم. ولی تنها شباهت من و هریپاتر نامطلوب بودنمون برای ماگل ها و جادوگرها و جن و پریها و غول ها و خلاصه کل جهانه و من نه شنل هریپاتر رو دارم نه چوب جادوش رو و نه حتی تنهاییش رو! البته... تنهای مادی منظورمه! اینکه از نظر فیزیکی تنها محسوب بشم. وگرنه توی ذهنم از آخرین انسان زندهی روی زمین که بعد از حملهی زامبیها تک و تنها توی یه غار زنده مونده بیشتر احساس تنهایی میکنم. احساس میکنم شاید قراره همه چیز به زودی تموم بشه. شاید آدما یکی دو ماه قبل از مرگشون توی نود و سه سالگی اینجوری نسبت به همه چیز بیتفاوت میشن. اصلا نمیتونم تصور کنم که پنجاه یا شصت سال دیگه زنده بمونم. هیچ چیزی برای لذت بردن وجود نداره؛ هیچ چیز جدیدی برای شگفت زده شدن وجود نداره؛ هیچ کدوم از حرفهام برای کسی معنیدار نیست و هر چقدر بحث کنم بیشتر حس تنهایی میکنم و انگار برعکس عمل کردم و به جای اینکه خودم رو توضیح بدم بیشتر سوال به وجود آوردم. نمیتونم به چیزی دل ببندم و براش امیدوار بشم. اصلا شاید اینجور به نظر برسه که تمام مشکلات من توی دانشگاه و کنکور خلاصه میشه ولی حقیقت اینه که من دیگه اصلا خودم رو نمیشناسم و اونقدر درگیر خودم شدم که اگه تا یک هفته دیگه بفهمم قراره برم آکسفورد درس بخونم هم خوشحال نمیشم. انگار یهو توی جسم یه دختر هجده ساله متولد شدم و روحم مثل یه نوزاد از این دنیا ترسیده و نمیتونه با بقیه ارتباط برقرار کنه. خودم رو دیگه نمیشناسم. نمیدونم چیمیخوام. واقعا یه جور مسخرهای منتظر این نشستم که همه چیز تموم شه و مثلا بمیرم و هر چند وقت یک بار به خودم میام و میبینم که واقعا احتمال اینکه به زودی بمیرم صفر درصده و یهو میترسم از دنیایی که بهش تعلق ندارم و از خودی که دیگه نمیدونم چیمیخواد و چجور میتونه خوشحال بشه یا اصلا به چیزی اهمیت بده. این وسط توی مهمونیا آدمای چهل پنجاه سالهی از همه چی بیخبر با قطعیت میشینن درمورد آیندهی تحصیلی و شغلی و یا حتی ازدواجم حرف میزنن و من فقط دوست دارم یهو پاشم درو بکوبم بهم و برم یه جایی که دیگه هیچوقت هیچکدومشون رو نبینم. گفت و گو هاشون با از کنکور چه خبر شروع میشه و من با یه لحن بیتفاوت، درحالی که آشوب توی وجودم رو دارم پنهان میکنم میگم که هشتم تیر بود. ولی بیملاحظهتر از این حرفان. انقدر سوال میپرسن که انگار دوباره ازم کنکور گرفتن. بعدم با یه لحن تاکیدی و وحشتناکی میگن که امسال دیگه هرچی قبول شدی برو. منم برخلاف پارسال که خیلی مودبانه توضیح میدادم، بدون هیچ توضیح اضافهای میگم نه هرکاری بخوام میکنم و اگه چیز که میخوام رو نیارم میمونم. بعد میگن که زندگی فقط توی دانشگاه خلاصه نمیشه. نمیدونن من همین الان حالم از هرچیزی که در انتظارم باشه بهم میخوره، حتی دانشگاه. نمیدونن که اگه غصهی خوندن رشتهای که دوستش ندارم توی دانشگاهی که دوستش ندارم به درد هام اضافه بشه میمیرم. نمیدونن که حتی آرزو میکنم رشتهی مورد علاقهم رو هم تا قبل از اینکه تکلیفم با خودم تموم نشده، قبول نشم و دانشگاه رو با این سردرگمی و درد های ترجمه نشده شروع نکنم. واقعا ازشون متنفرم. اون دفعه یکیشون به مامانم میگفت که زودتر باید من رو بفرستن دانشگاه که تکلیفم مشخص بشه و خواستگار رد نکنم! اون عصبانیتی که من توی خودم کشتم که جواب اون شخص رو ندم، قطعا اون دنیا باید با باغهای بیانتهای سپیدار و آبشارهای اختصاصی جواب داده بشه. قضیهی خواستگاری و مسخره بازی رو که دیگه کم و بیش باید بدونید. آدمای مسخرهی فامیل که پسرای مسخرهی گندهشون بعد از بیست و پنج شیش سال زندگی و دانشگاه رفتن و شغل داشتن و اون همه توی اجتماع بودن به این نتیجه رسیدن که مامان جونشون باید واسشون شریک زندگی پیدا کنه که یحتمل براشون شیشتا بچه بیاره و غذا بپزه.
اگه silhouette از birdy رو نشنیدید، آماده باشید که میخوام درهای بهشت رو براتون باز کنم!