تابستونم با هق هق شدید و کوتاه کردن موهام با قیچی آشپزخونه شروع شد. از کنکور که برگشتم خیلی ترسیده بودم و حس میکردم همهی درسها رو ده بیست درصد زدم و اصلا یادم نمیومد چقدر سوال حل کردم. توی غم داشتم خفه میشدم و انگار که توی یه دریای طوفانی غرق شده بودم. صداهای اطرافم ناواضح بودن و تصویرای اطرافم ناواضحتر. وسطای ظهر بود که پرده رو کشیدم. مثل وقتایی که سوم دبیرستان بودم و از مدرسه که برمیگشتم عاشق دزیره خوندن توی نور کم بودم و روی مبل آبی توی اتاقم ولو میشدم و خاطرات دزیره رو میخوندم. اون روز ولی دزیره خوندنی در کار نبود. دزیره لابلای کتابای کلاسیک دیگه توی کتابخونه جا خوش کرده بود و انگار هر خطش شده بود وصف اون شب بارونیای که دزیره روی پلی که روی رودخونهی سن بود گریه میکرد و همزمان ناپلئون کنار افراد با نفوذ سعی میکرد قلبمه سلمبه حرف بزنه و خودی نشون بده. واسه من رودخونهای درکار نبود. همزمان دزیره و ناپلئون قصهی خودم شده بودم و خودم به خودم آسیب زده بودم. رودخونهها و دریاچههای شهر توی ظهر آفتابی هشتم تیرماه با خوشحالی شُرشُر میکردن و من توی اتاقم داشتم غرق میشدم. پر بودم از حس دویدن و رفتن و رفتن و رفتن و رفتن و رفتن و یه جور بدی محکوم بودم به نرفتن. با یه پلی لیست پر از لانا دل ری و سیا اشک ریختم ولی بازم نفسم بند اومده بود.
رفتم جلوی آینه. دستگیرهی پنجره گیر کرده بود به یه قسمت پرده و آفتاب دزدکی حال خرابم رو دید میزد و پشت موهام قایم شده بود. یهویی همهی اون حس دویدن خلاصه شد توی حرکت قیچی لابلای موهام و بوی شامپویی که به موهام میزنم توی اتاق پخش شد. وحشتناک بود. موهای مرتب و هماندازه و بدون موخورهی بلندم رو داشتم کوتاه میکردم و درست وقتی وسط کار بودم دلم لرزید. وحشتناکتر از اون ادامه دادن بود ولی تمومش کردم...
*
عصر که سوالا رو چک میکردم فهمیدم که گند زدم ولی نه به اون اندازهای که فکر میکردم و در واقع اصلا ده درصدی که هیچ، زیر سی درصد هم نداشتم و کلی از سوالایی که حل کرده بودم یادم اومد.
*
بقیهی تابستون رو با موهای کوتاه گذروندم و کلی شب بیداری... مسافرتایی که براشون برنامه ریزی کرده بودیم یکی یکی با مشکلات مختلف کنسل شدن و فقط یکبار تهران رفتیم که حقیقتا اون حجم شلوغی و بین فامیلا بودن خیلی اذیتم کرد و با دو تا دونه آفت دردناک و خستگی برگشتم خونه :'))
چیزای قشنگی هم برام اتفاق افتاد! مثل اینکه برای اولین بار یه دونه از این کلیپسای فانتزی کوچولو خریدم و حالا که موهام اینقدر کوتاه بود میتونستم استفاده کنم :)) و اینکه توی اوج گرما پیش میومد که روزی دو بار برم حموم و خیلی راحت بودم. گواهینامه گرفتم:)) یه دوربین به نظر خودم خفن خریدم :)) [اینم واسه خودش ماجرا داره-_- وقتی تمام مراحل خریدم تکمیل شده بود و فقط پرداخت مونده بود بابام گفت بذار بخوابم و یه ساعت دیگه پرداخت کنیم و یه ساعت دیگه یک میلیون گرون شد و دیگه ارزون نشد:'))] بعد از کلی منیریه گردی (!) یه مایوی آبی روشن خیلی خوشگل خریدم و هم تهران و هم شهر خودم چندین بار باهاش رفتم استخر و کلی توش راحت بودم و همزمان رنگش کیلو کیلو بهم انرژی میداد! و اینکه بعد از مدتها دوباره توی رودخونه شنا کردم [ البته با بورکینی یا همون مایو اسلامی :')) ] و دوباره حس خوب شنا کردن کنار ماهیها و حرکت جریان آب رو تجربه کردم و به یکی از آرزوهای بزرگم که از صخره پریدن توی آب بود هم رسیدم :')) چندتا کتاب خوندم و چند تا فیلم خوب دیدم و هشت فصل فرندز دیدم :')) [ دلم نمیاد فرندز رو تموم کنم و از طرفی هم دلم میخواد زودتر تمومش کنم :'(( چرا اینقدر خوبهههه؟:'(( ]. با پ وقت زیادی نگذروندم... ولی حالا اصلا ناراحت نیستم و حس میکنم واقعا رابطهمون به آخراش رسیده و اینجوری راحتتر میتونم با تنهاییِ الآنم کنار بیام...
*
من مردود شدم و حالا پشت کنکوریام. ولی میترسم از نوشتن. باور کنید پُرَم از حس رفتن و رفتن و رفتن ولی حالا موندم و باید بجنگم. احساس میکنم شاید بعضیاتون بهم به چشم یه سیاهلشکر کنکور نگاه کنید و یا اینکه نوشتههام اصلا ارزشی نداشته باشن... سر قضیهی به اشتراک گذاشتن من خیلی درگیری داشتم و دارم هنوز. نمیدونم اینکه خاطراتم رو میگم چقدر درست یا غلطه. اولش که اینجا رو ساختم اصلا قصد نداشتم از کنکور بگم ولی انقدر احساس راحتی کردم که حتی از کنکور هم صحبت کردم. من بینهایت اینجا رو دوست دارم و واقعا توی روزای وحشتناکم من رو نجات داد و دوباره به زندگی برگردوند. هیچوقت نشده از خوندن خاطرات کسی خسته بشم یا به خودم بگم چرا باید این چیزا رو به اشتراک بذاره، ولی برای خودم مثل موارد دیگه خودم رو بدجور قضاوت میکنم و رفتارام رو زیر سوال میبرم :')) این عادت زیر سوال بردن خودم، خیلی وحشتناک اذیتم میکنه و بهم یه اضطراب وحشتناک میده که باید حسابی باهاش بجنگم و سعی کنم با خودم مهربون باشم.
این پست به درد نخور رو نوشتم که برخلاف هیولای منع کنندهی درونم که از قضاوت شدن حتی بیشتر از شکست خوردن میترسه و دوست داره یه گوشه بشینم و هیچ کاری نکنم، عمل کنم. خلاصه ببخشید که این چیزا رو نوشتم... و اینکه خیلی خجالت میکشم بابت اینکه پشت کنکوری شدم :'))
پ.ن۱: ساعت پنج صبح و بعد از اینکه اون ایمیل ها رو واسهی اون ماهنامهها فرستاده بودم خوابیدم و بعدا که بیدار شدم بلافاصله احساس حماقت کردم به خاطر اینکه اون ایمیل ها رو فرستاده بودم:')) یکی از ماهنامهها بهم جواب داد که ایمیلتون رو خوندیم و اگه خواستیم متنتون رو چاپ کنیم تا یک ماه دیگه باهاتون تماس میگیریم و اون یکی ماهنامه هم اصلا جوابی نداد و فکر نمیکنم اون سردبیر اصلا ایمیلش رو چک بکنه :')) یک ماه گذشت و خبری هم نشد از اون یکی :')) فعلا فعلنا دیگه سمت این حرکت نمیرم :'))
پ.ن۲: تیتر تغییر داده شدهی آهنگ دزیرهی آلبوم پاروی بیقایق محسن چاووشیه!
" من ناپلئون ، تو دزیره
تو یه طوفان من جزیره... "