ماتریوشکا!


چند وقت پیش که رفته بودیم خونه‌ی مادربزرگم، شبکه چهار داشت یه برنامه رو نشون میداد که چند نفر واسه‌ی ساختن مجسمه رقابت می‌کردن و یه جور مسابقه‌ی سفالگری بود و باید مجسمه‌هایی میساختن که توی هم می رفتن و شبیه اون عروسکای روسی بودن که وقتی بازشون میکنی یه کوچیکترش داخلشونه =))) بعد من یهو گفتم که یادمه وقتی بچه بودم مسافرت رفته بودیم یه جایی و خونه‌ی یکی مهمون بودیم که من یه دونه از این عروسکای روسی دیدم و هی دونه دونه بازشون می‌کردم و کیف می‌کردم=)) از همون موقع تا الان آرزوی داشتن یکی از اینا مونده ته دلم =)) بعد یهو کل خانواده شگفت زده شدن که تو اینو چجور یادت مونده بچه؟=))))) کاشف به عمل اومد که اواخر سال ۸۱ رفته بودیم تهران و توی اون سفر رفته بودیم خونه‌ی یکی از اقوام که تازه از مسافرت برگشته بوده و واسه سرگرم کردن من یه دونه از اون عروسکای روسی داده دستم که باهاش بازی کنم :')) و من متولد شهریور ۷۸‌ام و اون موقع احتمالا دو سال و نیمه بودم :')) کلا از بچگی خیلی از خاطراتم رو یادم میاد و کلی خاطره‌ی واضح رو از سه سالگی تعریف کردم واسه بقیه، ولی این یکی دیگه خیلی قدیمی بود و شاید قدیمیترین خاطره‌ی ذهنم باشه حتی :))
واقعا جالبه که چقدر احساسات و خاطرات بچه‌ها توی سن کم موندگارن و درک و فهم بچه‌ها توی سن کم بیشتر از اونیه که بزرگترا فکر می‌کنن و باید مراقب تک تک رفتارهامون در برابر فسقلیا باشیم حسابی :')) ایشالا که همه‌ش خاطرات قشنگ توی ذهن بچه‌ها بمونه :)
+ من هنوزم یه دونه از این عروسکای روسی میخوام :(
++ اوضاع درس خوندنم خوبه‌ها:)) ولی نمیدونم چرا گاهی اوقات یهو یه جور وحشتناکی اضطراب میگیرم و دوست دارم کتاب رو ببندم و پتو بپیچم دور خودم و سعی کنم همه چیز رو فراموش کنم :'| بعدا که برمیگردم سر درس هی به خودم میگم عزیز دلم منطقی باش دیگه :')) ببین ترس نداره :')) بیخیال نتیجه :')) بیا دور هم این سه چار صفحه رو بخونیم ببینیم حرف حسابش چیه :'))♡
+++ یهو یاد یه خاطره‌ افتادم :')) یادش به خیر دورانی که کنکور واسمون خیلی دور بود، اونقدر توی مدرسه می‌خندیدیم که وقتی بر‌میگشتیم خونه از گلو درد توهم سرماخوردگی میزدیم=)) یه بار خیلی بی‌دلیل به فامیلی یکی از دوستامون که "قربانی" بود اینقدر خندیدیم و اینقدر ترکیبای عجیب و غریب واسش ساختیم که اشک از چشمامون جاری شد =')) خیلی دلم واسه اینجور دیوونه بازیا تنگ شده :'(
++++ ماتریوشکا اسم روسی این عروسکا هست :'))♡ خیلی خوش آواست، نه؟ ^-^

  • آنیا بلایت
فیس این عروسکا چه قده شبیه دخترای ترکمنه😅 مطمئنی روسی ان؟ !!😂
آخی عزیزم :))))♡♡
آره مطمئنم :)))♡♡ 
پنجشنبه ۱۹ مهر ۹۷ , ۰۲:۵۴ پلڪــــ شیشـہ اے
چه جالب.
منم یه چیزایی از اون موقع ها یادمه. ولی هیچ وقت حساب نکردم اون موقع چند سالم بوده
بچه ها مثل ضبط صوت اند. با این تفاوت که همه چی رو ضبط می کنند
منم نمیدونستم این خاطره برای چه سالیه و بقیه بهم گفتن :))


ماتروشکا عروسک روسی به معنای مادر. 
من عااااااشقشونم. 
توی تهران یه جا دیدم ماتروشکا رو ولی راستش قیمت هم نکردم دوست دارم به جای اینکه ببینم خیلی گرونه از اینکه اونجا هست خیالم راحت باشه
فکر نمیکنم معنیش مادر باشه:'))
منم خیلی دوست دارم و اگه بشه یه روز میخرم حتما :)))) که گوشه‌ی اناقم باشه و خیالم راحت باشه :دی
وای من عاشقشونم. چندتایی ازشون دارم😍از مسکو خریدم
اره منم از یک و خوردی سالگیم به بعد خاطره زیاد رو میکنم همه کف میکنن:دی
اقا من تو وبلاگ قبلیم یه نوشته اینطوری راجب حافظه بچه ها نوشته بودم:)برام جالب بود الان دیدم یکی دیگه هم مثل خودمه
وای خوش به حالت :')) ببین من از سال ۸۱ تا الان یعنی ۱۶ ساله آرزوی یه دونه از اینا ته دلم مونده و اونوقت تو چندتایی داری ='))) انصاف نیست عاغاااا=)) منم میخوام خب =))))♡♡♡♡
چه جالب :)))))♡♡
من از اینا  اولین بار فیلم اتش بس دست مشاورهه دیدم:))
به سلامتی شروع کردی پس:) نترس دیگه با تجربه تر از سال قبل حسابی میترکونی:) فقط اول از همه حواست باشه روحیه ت رو حفظ کنی;)
+من ی چیزایی از بچگیام یادمه که بقیه یادشون نیس اصن:)))
اره خیلی بامزه س... "ماتریوشکا" :))
آره توی آتش بس هم بود :'))) 
ان‌شالله که تو هم بتونی به خواسته‌های قشنگت برسی هانای عزیزم :)♡
+ خیلی هم خوب =))))♡♡♡
چه جالب اسمشون رو نمیدونستم :))
^-^♡
منم ، خیلی چیزا یادم میاد برای مامان تعریف میکنم تعجب میکنه 😄
چه عروسکای نازین منم میخوام :)
نگو درس :( من یه هفته سرما خوردگی منو رها نمیکنه ، محکم بغلم کرده و گفته گور درس نمیخواد بخونی :)
حالا شاید شنبه ای ک پیش روست ... درس بخونم دوباره‌...
منطقی باش:) چه خوب خودتو دوبارع میکشونی سردرس :)
این یسالم بگذره...
بعدش دیگه چ بخوایم چ نخوایم دیگع نمیخونیمشون 
حداقل یجوری بخونیم که دلمون تتگ شه ! چ روزای خوبی بود با این کتابا...
موفق باشی عزیز جان
چه جالب :))
هر وقت یکی دیدم و خواستم واسه خودم بخرم، واسه تو هم میخرم ^-^♡
ایشالا که حالت زودتر خوب بشه و بتونی درس خوندن رو شروع کنی دوباره :)♡♡♡
چقدر فشنگ گفتی ... امیدوارم بعدا وقتی به این روزا نگاه میکنیم تلاش بی وقفه و خاطرات قشنگی رو به خاطر بیاریم ^-^♡
تو هم موفق باشی ♡♡♡
یاد فیلم اتش‌بس۱ افتادم با اون کودک‌های درونشون :))
 مدل عروسک‌ها خیلی ایده‌ی جالبیه :)
آره توی آتش بس هم بودن اینا :'))
آره ^-^♡
اگه خدا طلبید میرم اصلشو میخرم برات
بعد خبرت میدم:دی
پستش میکنم برات:)))
وااای =)))
مرسی عزیزم ^-^♡♡
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

پشت آبشار

حتی اگر تمام طول شب را گریسته باشی، باز هم دمیدن صبح برایت نشاط آور خواهد بود

از پشت یه آبشار بلند براتون می نویسم!

Designed By Erfan Powered by Bayan