با کلی وقت گذاشتن، مثل انسان عاقل مینشیند و برای رفع انگزایتی کشنده و مزمن به جای داشتن "هدف" برای زندگیاش "اهداف" تعیین میکند و تا یک مدت خیلی عالی و بدون اضطراب به راهش بدون توجه به آینده ادامه میدهد. یک پست خفنطور درمورد ابهام مینویسد و تا چند وقت همه چیز عالی است. از پاییز ۹۷ به خاطر پر باران بودن و هیجان انگیز بودن راضی است و در وصفش مینویسد و غروب ها و صبح ها ، موقع بازی ابرها و نور های صورتی و یاسی خورشید در آسمان با شوق و ذوق عکاسی میکند.
و بعد یکهو از نمیدانم کجا یک گله کرکس و هفتصدتا دمنتور [ به هری پاتر و زندانی آزکابان مراجعه شود؛ یا گوگل کنید؛ یا هری پاتر بخوانید تا زبان آنیا بلایت را بهتر متوجه شوید!] مثل بختک به جانش میافتند و آنچنان روح و رمق و شادی را از جانش بیرون میکشند که دیگر نه تنها خبری از "اهداف" نیست بلکه دیگر حتی "هدف"ی هم وجود ندارد. دوباره زندگی همان جشنی شده که ناخواسته دعوت شده و حالا باید یک گوشه دور از بقیه با پوست پرتقال توی ظرف ور برود و هزار تیکهاش کند و منتظر تمام شدن جشن بماند. به ناگهان چیزی نیست جز یک موجود بیارزشِ بیهدف بی مهارت که یک عالمه باید عمر کند. آنقدر بدشانس بوده که مطمئن باشد که حالا که منتظر پایان این جشن بی مفهوم است، قرار است صد و بیست سال عمر کند و اصلا شاید خدا همهی انسانها را یکجا ببرد پیش خودش و قیامت و رستاخیز برپا کند و او یک گوشهی دنیا توی غاری-چیزی فراموش شده رها شود و تا ابد زنده بماند؛ چطور اینقدر بیمفهوم و بیفایده است؟ اصلا بود و نبودش برای کسی مهم است و تغییری در این دنیا ایجاد میکند؟ آن شب که توی تاریکی بی صدا قطرههای اشک گونههایش را نوازش میکردند تمام کسانی که میشناخت خواب هفت پادشاه را میدیدند؛ صبحی که از سردرد شدید بیدار شد، بقیه رفته بودند پی زندگیشان و او هنوز توی غم، یک گوشهی اتاق غرق شده بود. عصر که تنهایی برای پیاده روی رفته بود تا بعد از مدتها از خانه بیرون برود و هوایی عوض کند، غصه قدم به قدم و پا به پایش راه آمد و تمام مسیر یک سنگینی عجیب روی قفسه سینهاش انداخته بود.
دیلا، دوست اندونزیایاش یک هفتهای میشود که توی واتساپ پیام داده که حالش را بپرسد و او در حالی که در غم غوطهور شده حتی رمق صحبت کردن با دیلا را هم ندارد و ترجیح میدهد بعدا که حالش بهتر شد مکالمه را الکی با "ساری عای واز بیزی استادیینگ فور یونورسیتی اینترنس" ادامه دهد؛
چندین بار تمام تلاشش را میکند تا برای وبلاگش پست به درد بخوری بنویسد و نمیشود و نمیشود و نمیشود... چون خودش را دوست ندارد ، نوشتههایش را هم دوست ندارد؛
همه اینها را نوشتم [ و خیلی چیزهای دیگر که حذف کردم و منتشر نکردم...] که بگویم خودم را جایی بدون اینکه بفهمم جا گذاشتهام و این روزها احساس میکنم خیلی دورتر از این جسم خستهام رفتهام روی یکی کاجهای روی تپهی رو به روی خانه نشستهام و در غصه غرق شدنم را تماشا میکنم و کاری از دستم بر نمیآید و این جسم... بدونِ من زنده مانده است و آنیا بلایت... نمیدانم... فقط دلم میخواهد یک روز دوباره برگردد توی همین کالبد بیمنِ خسته و از این همه تکرار نجاتش دهد...
پ.ن: ببخشید و ببخشید و ببخشید و ببخشید اگر انرژی منفی داد بهتون پستم...