عصر یکشنبهی بارانیِ بیست و نهم بهمن ماه نود و شش،
ساعت شانزده و پنجاه و هشت دقیقه، وقتی که هوا دارد کم کم صاف میشود، میروم مینشینم زیر پنجره به نقل قول های مورد علاقهام که روی دیوار زدهام خیره میشوم و sur le fil بیکلام را روی تکرار میگذارم و با خودم فکر میکنم مثلا سیسال بعد، یک دختر با موهای مشکی کوتاه که عاشق دست کردن در کیسههای حبوبات است و تفریح شمارهی یکش سنگ پرت کردن روی رودخانهی شهرشان است، یک نامه عاشقانه از طرف یکی از همین مسافران از دست رفتهی این هواپیما، از خودش سرهم کند و بعد هم ادعا کند که بعد از سی سال این نامه ها را روی دنا پیدا کردهاند و درواقع همسرتان تا لحظهی آخر دوستتان داشت و وقتی از این دنیا میرفت، دیگر از شما دلخور نبود.
آه که چه حرف هایی ناتمام ماند با این حادثه...
~~~
عجیب نیست؟ تصور کنید، مثلا یک مسافر حدودا سی و پنج ساله ،بیست و نهم بهمن ماه ، وقتی شش ساله بوده مثل من و شما عروسک مورد علاقه داشته و ته دلش آرزو میکرده که بتواند آخر هفته به شهر بازی برود و مثلا یک زخم هم موقع وسطی بازی کردن روی زانوی پای چپش افتاده بوده که سوز میزده. در هجده سالگی در همان تاریخ، دلهرهی کنکور داشته و در نوزده یا بیست سالگی، تا چهار و بیست دقیقه بامداد، برای یک امتحان نفسگیر دانشگاه بیدار مانده؛ روز فارغ التحصیلیاش وقتی در ترافیک مانده بود، احساس کرده که بدشانس ترین آدم روی کره زمین است. یا وقتی که حادثهی پلاسکو رخ داد، مثل من و شما پای شبکه خبر نشسته و با چشمهای نگران آوار برداری را تماشا میکرده و چندتا جملهی تکراری را دائم تکرار میکرده و تقصیر را گردن این و آن میانداخته. و موقع سال تحویل نود و شش برای سال آینده و اهدافش دعا میکرده و بعد که صدای توپ را شنیده، با خانوادهاش رو بوسی کرده. خلاصه اینکه یک نفر با دغدغه ها روزمرگی ها و نگرانی های انسانِ فانی، احتمالا هر شکل و شمایل نگرانی توی زندگیاش داشته و حداقل سی و چهار بار در زندگیاش تاریخ بیست و نهم بهمن ماه را هر دفعه تجربه کرده و هر سال یکجور آن روز را سپری کرده؛ ولی حتی در خوابش هم نمیدیده بیست و نهم بهمن نود و شش مسافر هواپیمایی میشود که سر انجامش سقوط است... چقدر غرق روزمرگی هایمان میشویم و چقدر زود به این دنیا عادت میکنیم...