یکشنبه آزمون آییننامه پایانیم بود و قبول شدم و گفتن که واسه امتحان تو شهری میشه فردا رفت. من به جز ده جلسه کلاس (شب اعلام نتایج رو تا صبح نتونستم بخوابم و کلاسم رو کنسل کردم و فرداش هم نشد که برم و فقط واسم حاضری زدن) و چند بار نشستن پشت ماشین خودمون دیگه تمرین نکرده بودم. ولی به خودم گفتم فوقش اینه که میوفتم:)) ظهرش یک جلسه با یکی از دوستای بابام که آموزش میده رفتم و واسه اولین بار پشت پراید نشستم :)) یه مقدار با اون تمرین کردم و بعد هم آخر شب با ماشین خودمون رفتم کلی پارک دوبل گرفتم و بابام هم اولش استرس داشت که ماشیانای مردم رو داغان کنم، ولی بعدش کم کم بهم اعتماد کرد:)) صبح روز بعدش با الف رفتم برای امتحان تو شهری؛ سر موضوع مرگ دوستش هنوزم ناراحت بود، ولی بازم مثل همیشه باهم خندیدیم و دوباره من رو از دغدغههای ترسناک و افسردگی و انگزایتی مزمن و همههههی چیزای بد دنیا هزار کیلومتر دور کرد. بعد از چهل یا پنجاه دقیقه انتظار نوبتم رسید و با سه تا دختر دیگه رفتیم که سوار بشیم و اولش اسم من رو خوندن که رانندگی کنم ولی یه خانم دیگه اشتباهی نشست :)) پارک دوبلش رو خراب کرد و رد شد و بعد چند بار با لحن لوس گفت نمیشه دوبااااره امتحان بدم؟=)) افسره هم عصبانیییی ، هی میگفت نهههه نهههههه نههههههه=))) خلاصه دوباره اسم من رو خوند و من این دفعه نشستم:)) اولش یکم مضطرب بودم ولی بعدش گفتم کنکور که نیست دختر! فوقش اگه صلاحیت نداشته باشی و رد بشی میری یه هفته دیگه میای :/ وقتی نشستم روی صندلی ، افسره همهش پشت سر هم میگفت روشن کن:)) ولی من تا وقتی که صندلی و آینه رو تنظیم نکرده بودم روشن نکردم و کلا همه مسائل رو رعایت کردم:)) بعدشم بهم گفت از یه ماشین نزدیک پل دوبل بگیرم که گفتم ممنوعه و بعدش از یه وانت دوبل گرفتم و واقعا دوبل بینقصی بود قربون خودم برم=))))))))) بعدشم چندین بار توی سربالایی گفت وایسااااااااا بروووووو وایسااااا برووووووو=))) منم خوب روی کلاچ تسلط داشتم و عقب نرفتم اصلا:)) کلا لحنش یه جور بود که آدم رو مضطرب کنه، ولی من اصلا مضطرب نشدم و بدون توجه به این حرکاتش کار خودم رو میکردم:)) اونقدر توی نقشم فرو رفته بودم که وقتی گفت بزن کنار برو پایین ، تقریبا داشت یادم میرفت که نتیجه رو بپرسم:)) بعد که گفت قبول شدی اصلا باورم نمیشد اینقدر آسون بوده باشه:)) چون همه میگفتن یه بار هم که شده آدم رو مردود میکنن و خیلی سخته و اینجور حرفا:))
واقعا خوشحالم که رفتم سراغ گواهینامه گرفتن. این دو سه سال گذشته، یه سری مسائل باعث شده بودن همه چیز رو عقب بندازم و سراغ کار جدید یا هیچ کار غیر درسی نرم توی زندگیم :') شاید باورتون نشه، ولی من از سال ۸۹ تا ۹۳ جوری زندگی میکردم که الان شاید خیلیها از جمله خودم توی این سن و سال آرزوش رو داشته باشن:)) مثلا دائما استخر میرفتم و مسابقهی شنا میرفتم وقتی مقام میاوردم کلی حس مفید بودن و موفق بودن میکردم:)) کلاس تیراندازی با کمان رفتم...چیزی که توی بچگی همیشه یه رویای خیلی بزرگ بود واسم:)) یا مثلا تونستم کلاس زبان برم و دورهی کانون زبان رو کاملا گذروندم و وقتی آهنگای کارتونای بچگیم رو بدون زیرنویس متوجه میشوم ذوق مرگ میشدم:)) یا وقتی که یه بروشور رو واسه بقیه میخوندم! یا حتی کتابای زبان اصلی... همیشه و حتی توی دوران امتحانات مدرسه کتاب میخوندم و در عین حال توی مدرسه هم موفق بودم. انجمن ادبی شرکت میکردم و چیزایی که مینوشتم رو اونجا میخوندم و به نوشتههای بقیه گوش میکردم و یا باهم کتاب یا شعر نقد میکردیم! کانون پرورش فکری به مناسبت های مختلف همایش ادبی برگزار میکرد و منم با کلی ذوق و شوق شرکت میکردم. حتی پنج شیش بار برای صفحهی مخصوص کانون توی روزنامهی استان متنهای خودم رو فرستادم یا حتی بیوگرافی چندتا نویسنده رو خلاصه کردم و فرستادم و چاپ کردن:)) با ذوق و شوق دایرهالمعارف های مختلف رو میگرفتم میخوندم و بعد با اون اطلاعات داستان علمی تخیلی مینوشتم:))) کلاس عروسک گردانی میرفتم و گروه نمایش عروسکی ما از توی استان به مسابقهی نمایش عروسکی غرب کشور راه پیدا کرد و اولین بار تنهایی مسافرت رفتم و با کلی از آدمای مختلف از شهرای دیگه آشنا شدم و کلی شخصیت معروف رو دیدم و کلی تجربهی فوقالعاده داشتم که اگه بخوام بگم واقعا طولانی میشه:)) از همه بهتر وبلاگنویسی میکردم و توی وبلاگم هم فن فیکشن میذاشتم:)) یادش بخیر واقعا:)) وقتی که فن فیکشنم رو توی برنامهی ورد به پیدیاف تبدیل میکردم چقدر بهم حس خفن بودن دست میداد:)) چقدر راحت و بی دغدغه میشستم پشت کامپیوتر و بدون وقفه تایپ میکردم داستانم رو:)) هر کتابی که میخوندم رو نقد میکردم و هم توی دفترچه خاطراتم کلی ازش مینوشتم و هم وبلاگم!
توی سه سال گذشته واقعا آخرین باری که حس موفق شدن بهم دست داد، خرداد ۹۴ بود که فاینال آخرین ترم زبانم رو دادم... هرچند که بعد از اون واقعا احساس یه خلا بزرگ رو توی زندگیم میکردم و خیلی دوست داشتم که فرانسوی یاد بگیرم. ولی خانوادهم با فعالیتای غیردرسی دیگه مخالف بودن. تا قبل از اون دانش آموز خوبی بودم ولی مدرسه جدیتر شده بود و بحث امتحان نهایی و کنکور بود. من واقعا درمورد درس خوندن برای کنکور بیتجربه بودم و مدرسهمون هم با اینکه نمونه دولتی بود دبیرای خیلی بدی داشت و هیچکس واسهی کنکور راهنماییمون نمیکرد که هیچ، دبیرا و مدیر به شدت مخالف کنکوری درس خوندن و تست زدن ما بودن و اجازه نمیدادن سوالاتمون رو بپرسیم و به صورت علنی پرسیدن سوالات کنکور ممنوع بود توی ندرسهی ما... به این صورت که مثلا ما نباید از یه کتاب کمک درسی ریاضی سوالات پیشرفته تر از سطح کتاب درسی رو میپرسیدیم و اگه اینکار رو میکردیم معنیش این بوده که خواستیم دبیرا رو زیر سوال ببریم و بی احترامی بوده:))
تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که خواهرای کوچیکترم رو راهنمایی کنم و غیر از اون از این به بعد یه جوری زندگی کنم که اگر مثلا توی کنکور یا دانشگاه باختم، احساس پوچی و بی فایده بودن نکنم.
پ.ن۱: یه جایی خوندم که نوشته بود پدر و مادر ها حق ندارن به خاطر اینکه بچهشون موفق نشده دوستش نداشته باشن و کسی حق نداره به خاطر اینکه دوست داره به بچهش افتخار کنه بچهدار بشه. واقعا حرف درستی بود چون کنکور و دانشگاه و شغل آیندهم خیلی واسهی خودم مهم هستن و بینهایت روی این مسائل حساسم. اما اصلا دوست ندارم کسی ادعا کنه که بیشتر از خود من نگران این مسائله. خصوصا اگه اون شخص رو دوست داشته باشم. وقتی فقط خودم روی این مسائل حساسیت لازم رو داشته باشم، اگر شکست بخورم وقتم رو روی درس گرفتن از شکست میذارم. نه نگرانی اینکه حالا باید چه جوابی به بقیه بدم یا چجور قضاوتم میکنن یا دلشون رو شکستم و اینجور حرفا... سر قضیهی انتخاب رشته خیلی با خانوادم بحث کردم و سعی کردم بهشون بفهمونم که نتیجهی انتخابهای من یه قسمت خیلی بزرگی از آیندهی من رو تحت تاثیر میذاره در حالی که واسهی اونا تقریبا بی تاثیره! اونا چندین سال پیش خودشون ۱۸ سالشون بوده و درمورد دانشگاه و شغل خودشون و حتی چند سال بعد درمورد ازدواجشون تصمیم گرفتن و اگر من رشتهی ایکس رو بخونم یا ایگرگ مطلقا هیچ تاثیری روی اونا نداره. ممکنه رشته و شغل ایکس آرزوی اونا بوده باشه ولی من رو خوشحال نمیکنه.
پ.ن۲: منتظر نتایج انتخاب رشتهام در حالی که فقط رشتهها و دانشگاهایی که خودم دوست داشتم رو انتخاب کردم:)) ریسکش رو قبول کردم:)) ممکنه خیلی بد زمین بخورم و ممکنه موفق بشم:)) هر چی بوده دیگه تموم شده:)) درمورد اینکه چی انتخاب کردم هم چیزی نمیگم:)) فقط خوشحالم که حتی یک درصد هم احتمال اینکه کاری رو بکنم که دوست ندارم وجود نداره چون این بدترین نوع لایف استایل از نظر منه :)