دیگه آخرشه. آخر هر چی حس وحشتناکیه که میشه داشته باشم و تصمیم گرفتم فردا جدی این وضعیت رو تموم کنم و باهاش بجنگم. دوست نداشتم اینقدر پیش برم توی بد شدن و افتضاح شدن، ولی اینجور شد و اصلا دست خودم نبود. حالا دیگه فرقی نداره چقدر سخت باشه ولی باید تمومش کنم.
تصورش رو بکنین.
توی دنیایی که شفق قطبی وجود داره و هزارتا ماجرای شگفت انگیز لابلای صفحات کتابا قایم شدن، چرا من باید دلم بخواد بمیرم و همه چیز تموم شه؟
میخوام دوباره با مامانم حرف بزنم. واقعا نیاز دارم که بشینه پای حرفام و نیاز دارم یه اعترافایی بکنم و بگم درمورد بعضی چیزا حق با اون بوده. بگم که چقدر نیاز دارم مطمئن شم بیقید و شرط دوستم داره.
من این افسردگی رو دوست ندارم.
هیچی این حال رو دوست ندارم.
باید تغییرش بدم.
نمیتونم از غصه بمیرم. نمیشه. نمیخوام.
پ.ن: واسم دعا کنید :') خیلی نیاز دارم :')