مطمئن نیستم دلم میخواهد چه چیزی تمام شود یا چه چیزی شروع شود. مطلقا شوقم را برای هر شروعی از دست دادهام؛ پس چرا باید چیزی این وسط تمام شود؟ وقتی سنگینی این پوچی و بیهودگی تمام مدت روی شانههایم نشسته و لحظه به لحظه پوچتر و سنگینتر میشوم. لحظه به لحظه متناقضتر، غریبهتر و مجهولتر.
این وسط درست وقتی که از هر کسی که میتوانستم تصورش را بکنم برای شنیده شدن و فهمیده شدن قطع امید کردم، تصمیم گرفتم اینجا چیزی بنویسم...
تک تک آنیا بلایتهای درونم مرا ترک کردهاند. آرزوهایم فراموش شدهاند و احساس میکنم تنها چیزی که از من باقی مانده خاطرات مبهم سالهای دور است. خاطرات سالهایی خیلی قبلتر از آنکه بخواهم آرزو کنم در دانشگاه چه رشتهای بخوانم یا قبل از بیست سالگی زبان سوم یاد بگیرم یا نویسنده شوم.
.
.
.
احساس میکنم از زمان جدا شدم. بیشتر از همیشه گیجم و درونم حس درد و گم شدگی میکنم. توانایی ادامه دادن و زندگی کردن رو به معنی واقعی کلمه از دست دادم. حالا آخرین طنابی که درونم رو سر هم نگه داشته انگار این وبلاگه! اومدم این رو ثبت کنم، به امید اینکه آخرین رشتهی درونم هم از هم گسسته نشه... نمیدونم نمیدونم نمیدونم...