تا وقتی که آمپولش اختراع بشه :|

یک
یه عصر سرد پاییزی تصمیم میگیرم برم بیرون و سر راهم یه فروشگاه جینگیل پینگیل فروشی میبینم و مثل همیشه وسوسه میشم که داخلش گشت بزنم؛ چند تا تابلوی نقاشی قشنگ گوشه‌ی فروشگاه هست. مشغول نگاه کردن تابلو ها میشم که برای "پ" یکی رو به عنوان هدیه بخرم. همزمان هندزفری هم توی گوشم هست و با یه صدای خیلی کمی یه آهنگ آروم دارم گوش میدم که یهو احساس میکنم یه آقایی با صدای بلند یه حرف ناجور رو داره تکرار میکنه. آهنگ رو قطع میکنم. آقاهه دخترش کوثر رو به طرز وحشتناکی به صورت مختصر کوثی صدا میزنه :'| قلبم تقریبا می‌ایسته و توی ذهنم میگم اگه اینقدر دوست دارید بچه‌هاتون رو مخفف‌طور صدا بزنید یه اسمی رو انتخاب کنید که حداقل مخففش مورد دار نباشه :'|

دو

یه جایی منتظر نشستم و مشغول مرور کردن یه سری خلاصه‌های درسیم هستم. همه جا کاملا ساکته و هیچکس حرف خاصی نمیزنه به غیر از دختر کناریم که  بلند بلند داره با تلفن حرف میزنه و برای دوستِ دوست پسرش دنبال دوست دختر میگرده. انگار که داره مشخصات یه ماشین یا خونه رو برای فروش میده تا مشخصات دخترای فامیل و دوست‌هاش رو :'| از توصیفاش هی چشمام گرد و گردتر میشه و ناخوداگاه متوجه میشم ده دقیقه‌س دارم به چرت‌ و پرتای اون گوش میدم جای درس خوندن :'))

سه
توی راه برگشت به خونه ترجیح میدم بعد از مدت‌ها پیاده روی کنم و از خیابون محبوب پر از درختم میگذرم. یه خیابون قدیمی تقریبا باریک که اون ساعت از روز معمولا ترافیک داره و پیاده‌روهاش هم به خاطر قشنگی خیابون و هم مغازه‌ها معمولا شلوغه و همه جور آدمی و از هر سنی توی خیابون وجود داره. یهویی از یه جایی یه صدایی خیلی واضح و روشن و بلند چند بار پشت سر هم میگه "مادر ج***" هر دفعه چشمام گرد و گرد تر میشه و تصور میکنم که حتما قراره بین دو نفر دعوا بشه. اما بعد متوجه میشم یه پسر حدودا سی ساله پشت فرمون نشسته و توی ترافیک یهو یکی از دوستاش رو توی پیاده رو میبینه و تصمیم میگیره دوستش رو با بهترین کلمات توی دنیا بلند بلند صدا بزنه :| پیرمرد رو به روییم اونقدر عصبانی بود که احساس میکردم الانه که شقیقه‌هاش منفجر بشن و یه خانمی با ترس و احتیاط دختربچه‌ش رو از صحنه دور میکرد :'|

                                    ***
نمیدونم چقدر اینا به هم ربط داشتن ولی دلم خواست این سه تا خاطره رو کنار هم بگم :)) شعور اینکه نمیشه هر چیزی رو هر جایی اونقدر بلند بگیم که بقیه بشنون رو نمیشه به کسی تزریق کرد، ولی واقعا بعضی از کلمات هی چشمای آدم رو گرد میکنن و آدم رو تا مرز سکته میبرن :/ کاش یه روزی این شعور یا توی همه به وجود بیاد یا آمپولش رو اختراع کنن و به بعضیا تزریق کنن -_- تا اون موقع مجبوریم با هندزفری دنیامون رو از اینا جدا کنیم :'|

پ.ن: نمیدونم اولی چقدر رایجه ولی کلا به نظرم خیلی زشته یه چنین اسم قشنگی رو اینجور مخفف کرد :| 

پ.ن۲: واسه‌ی شما هم پیش اومده عایا؟ :|

  • آنیا بلایت

پشت آبشار

حتی اگر تمام طول شب را گریسته باشی، باز هم دمیدن صبح برایت نشاط آور خواهد بود

از پشت یه آبشار بلند براتون می نویسم!

Designed By Erfan Powered by Bayan