شب داری از استرس منفجر میشی و اونقدر اضطراب داری که استخونات درد میکنن. چراغا رو خاموش میکنی و پرده رو میکشی که بخوابی ولی خوابت نمیاد و چراغ مطالعه رو روشن میکنی و الکی کتاب دستت میگیری که ذهنت منحرف شه. حدودای ساعت ۳ بالاخره منطقی میشی که بابا مگه چه خبره. میری میپیچی توی پتو و بعدش میگی این چند ساعتی که قراره بخوابم واسه خود خودمه و هر اتفاقی هم که قرار باشه بیوفته حق خوابیدن رو دارم و هنوزم میتونم ازش لذت ببرم. یاد سال دوم دبیرستان میوفتم که با این استدلال وقتی سرم شلوغ میشد و مضطرب میشدم میخوابیدم و کلی بهم می چسبید. نمیدونم چه خوابی میبینم ولی هرچی هست خوبه و انگار آرومم توی خواب و خطری تهدیدم نمیکنه!! یهو صدای آلارم میاد، با همون ذهن آروم توی خواب میگم چی شده که باید بیدار شم؟!:)) یهو یادم میوفته آزمون دارم و همه غم دنیا میشینه توی دلم. صبحونه میخورم و فوقع ما وقع:)) همون قضیه ضد حال سر و صدا و ناراحتی بعد آزمون و اینا که توی پست قبل گفتم. عصر که میشه سر یه مسئله بیخود با خانواده بحثم میشه و عصری اصرار میکنن که باید بیای بیرون. اصلا با قصد خرید بیرون نمیرم بیرون ولی یه مانتوی خیلی خوشگل گیرم میاد و به طرز خنده داری خرید کردن حالم رو خوب میکنه:)) بعدشم یه اتفاق خیلی عجیب و خنده دار و از این دست سرنوشتیا که دست به دهان میمونی و نمیدونی چیکار کنی برام اتفاق میوفته :/ :))
آخر شب از خستگی استخونام درد میکنن و این نوع خستگی رو دوست دارم. به بیست و چهار ساعت گذشته فکر میکنم که یهو چقدر اتفاق افتاد و یهو چند تا چیز متفاوت رو حس کردم:)) استرس و خشم و ناراحتی و تعجبی که باعث خندهم میشه! حس میکنم خدا از اون بالا نشسته میگه الان فعلا فیلمنامه به قسمتای مهمش نرسیده آنیا خانم:)) تو هی بشین نگران چیزای سطحی باش. دیدی چند روز پیش فکر نمیکردی با ح برین بیرون؟! تازه همون شب فکرش رو میکردی باهم خانوادگی برین رستوران؟:)) دیدی چقدر خنده دار و عجیب بود؟ یا مثلا اتفاق امشب:)) یا مثلا فلان دفعه که به اون موضوع ناخواسته پی بردی:)) یا... من همهش وقتی ناراحتی و استرس داری از اون بالا میگم ای بابا! این بازم فکر میکنه زندگیش همهش همینجور کسل کننده و ناراحت کننده میمونه. نمیدونه چندتا پلات تویست درست و حسابی در راهن:))
پ.ن۱: من توی ذهنم خدا رو یه طور بامزهای تصور میکنم و مثلا بعضی وقتا عین دوستای صمیمی صدام میکنه و بهم میگه خنگول خانم رو ببین تو رو خدا -_- :))))))) و همیشه خدا با شوخی و اینا باهام صحبت میکنه :'| :))
پ.ن۲: ولی میدونید بهترین قمست دیروز پر ماجرا کجا بود؟ وقتی یهو خسته و عصبانی اومدم خونه و گلدون توی حیاط تمام حیاط رو خوشبو کرده بود رو دیدم و آهنگ unbroken از birdy که داشتم با هندزفری گوش میکردم، رسید به ثانیه هفدهمِ دقیقهی سوم که birdy یه جور خیلی قشنگی میخونه:
Everything you once loved lies unbroken
Many moons will light us
Many moons will guide us
Everything you once loved lies unbroken
Leave the past behind us
Leave the past behind us
پ.ن۳: اونقدر birdy رو دوست دارم و اونقدر این بشر هنرمنده که بنظرم بهشت سوراخ شده و این از اونجا افتاده روی زمین :'))