[۱ ]
صبح یک روز بهاری سال ۹۵، وقتی به اندازه کافی استوکیومتری برای امتحان نهایی حل کردهام، مدادم را لای جزوه شیمی میگذارم؛ برای خودم چای هل و دارچین میریزم و به آسمان صاف بعد از باران دیشب خیره میشوم و پنجره را باز میکنم که صدای عبور ماشینها را از خیابانهای خیس بشنوم. برای اولین بار در بهار امسال، چشمم به شقایق های وحشی پای تپه میخورد و درست همان لحظه پرستویی از کنار پنجره میگذرد و اوج میگیرد. روح خسته از استوکیومتری تشریحیام (!) گریهاش میگیرد و با اعتراض قول و قرار هایی که در دوازده سالگی به خودم داده بودم را یادآوری میکند. جسم خسته از شب بیداری های مضطربانهام، بی تامل مداد را از لای جزوه شیمی بیرون میآورد و اصلا اهمیت نمیدهد که صفحه را گم میکنم یا نه. روی یکی از چرکنویس های شیمی، تند و تند مدادم به حرکت در میآید تا به خودم ثابت کنم هنوز هم میتوانم از بهار لذت ببرم. و طبق معمول در بدترین و پرفشارترین لحظات امتحانها در وصف بهار چندین خط مینویسم تا جایی که چیزی برای گفتن وجود نداشته باشد. هوای بهاری از پنجره به چای داغ می خورد و چای از دهن میافتد و احتمالا بعدا که سراغ جزوه شیمی میروم چند مساله را از قلم میاندازم و درست یک ساعت مانده به امتحان با وحشت به مسالهها نگاه میکنم و از خودم میپرسم اینها دیگر کجا بودند؟!
[۲ ]
پاییز ۹۶، غم و غصهی استوکیومتری تستی خستهام میکند؛ این بار چای هل و دارچین درست نمیکنم. اصلا مگر کسی که پشت کنکور مانده باید برای خودش چای هل و دارچین درست کند؟ درختان عور و پاییز کم باران هم باعث میشوند اصلا به سمت پنجره نروم. مدادم را لای کتاب میگذارم و هفتهنامه مورد علاقهام را باز میکنم و به خودم قول میدهم فقط یک متن بیشتر نخوانم. درست وسط صفحه بودم که خواهر کوچکترم در را باز میکند من از ترس اینکه مادرم با دیدن هفتهنامه در دستم سرزنشم کند، بدون حفظ کردن صفحه، هفتهنامه را میبندم. نگاه شیطنت آمیزی به هفتهنامه میاندازد و بعد میگوید اشکالی ندارد! بعد با چهرهی فوق نگران میگوید باز هم هیچ چیز نمیتواند برای انشا بنویسد و این بار از قضا خیلی هم انشای مهمی است و اگر این انشا بیست بشود مستمر ادبیات را بیست میدهند و آن بیست و پنجصدمی که توی فلان امتحان غلط داشته جبران میشود و خلاصه تمام دنیا به پایان میرسد اگر آن بیست و پنج صدم را نگیرد و یکی از بیست های کارنامهاش کم شود. بعد سریعا موضوع انشا را میگوید و من طبق معمول سعی میکنم راهنماییاش کنم. چهرهاش درهم میرود و میگوید فردا کلاس زبان هم دارد و یک امتحان علوم اجتماعی مهم! بعد اعتراف میکند که یکی از نوشتههایم را خوانده و خوشش آمده، و حتما نیاز دارد که این انشا بهترین باشد و وقتی هم برایش صرف نکند! بعد از کلی اصرار، ذهن خستهام قبول میکند و بعد از پرس و جو متوجه میشوم همان متن روی چرک نویسهای شیمی را میگوید. بدون هیچ حرفی انشا (!) را به او میدهم. دیگر سراغ هفتهنامه نمیروم و درحالی که به جلدش خیره شدهام، با خودم فکر میکنم که متنهای بدون کلمات عجیب و غریب عربی من را هم ممکناست روزی قبول کنند؟! اصلا چجوری باید به خودم بقبولانم که آن کلمات را به متن هایم راه دهم؟
[۳ ]
از مدرسه برگشته است. با خوشحالی میگوید که بیست و پنج صدم مستمرش جور شده و بعد نظر تک تک همکلاسی هایش را درمورد انشا میگوید. من هم پای حرف هایش میشینم و نظر دختر بچههای داباسمش دوستِ دوازده - سیزده ساله که عاشق استوری گذاشتن های کلیشهای اند را درمورد تراوشات ذهن خسته از استوکیومتری تشریحیام میشنوم!
بعد با اکراه نظر همکلاسی های حسودش را میگوید. فلانی و فلانی مطمئن بودهاند که دقیقا همین متن را یکجایی خوانده بودند و فلانی گفته خیلی بیخودی احساسی بوده و کلمهی پریشان را نمیشود در وصف آسمان به کار برد. بعد هم میرود و سوالات کلاس زبانش را میآورد تا صحیح کنم. در این فاصله به آنیای دوازده- سیزده سالهی کلاس زبان رونده فکر میکنم که وقتی از تنهایی توی مدرسه و کلاس زبان خسته میشد، تند و تند روی کاغذ تراوشات ذهنیاش را ثبت میکرد و بعد به خودش قول میداد تا ۱۸ سالگی کتاب چاپ کند و سرانجام فلان رمانش را مشخص کند و آخر سر تصمیم بگیرد که فلان شخصیت داستانش برادر کوچکترش را از دست بدهد یا نه.