چند روز پیش داشتم درمورد نادیا مراد ، یکی از برندههای جایزهی صلح نوبل امسال، سرچ میکردم که بفهمم داستان زندگیش چیه.
اتفاقات وحشتناک زندگی نادیا از ۲۰۱۴ شروع شدن؛ وقتی که ۲۱ ساله بوده و داعش به روستاشون حمله میکنه و شش تا برادرش و والدینش رو میکشه و بعد هم نادیا رو به عنوان بردهی جنسی به همراه چندین دختر دیگه به اسارت میبره. جزئیات این وقایع وحشتناک بودن و میلی به گفتنشون ندارم واقعا، ولی از همه بیشتر تحت تاثیر یه تیکه از داستان قرار گرفتم. وقتی که نادیا تازه عزیزانش رو از دست داده بوده و با اتوبوس از روستاشون به موصل برده شده، مادر کسی که اونا رو به اسارت گرفته رو در بدو ورودش میبینه :
"توی آشپزخونهی اونجا ، مرتضی (نگهبان) و یه زن مسن تر یعنی مادر مرتضی بودن. وقتی مادر مرتضی فهمید که دینم رو تغییر دادم بهم گفت تقصیر تو نبوده که ایزدی به دنیا اومدی. از الان به بعد دیگه خوشحالی.
به اون زن خیره شدم و به دنبال یه ذره حس دلسوزی توی چهرهش بودم. همسن و سال مادرم بود و بدنش مثل مادر لطیف به نظر میومد. احساس کردم مادر بودنش ارزش بیشتری داره نسبت به سنی بودن اون و ایزدی بودن من."
اون لحظه توی ذهن نادیا فقط تجربههای تلخ تجاوز و کشته شدن خانوادهش بوده...
بعد از اون درمورد رفتار همسرای داعشیا میگه... با وجود اینکه این دخترا به عنوان بردهی جنسی از طرف اربابهاشون همیشه شکنجه میشدن، کوچیکترین دلسوزی یا کمکی از طرف همسرای داعشیا نمیدیدن که هیچ، بعضیاشون از روی حسادت (!) اونا رو شکنجه میکردن و کتک میزدن... بار ها در طول مصاحبه اشاره میکنه که سختتر از اون همه شکنجه دیدن ، دیدن خیانت همجنس هاش به خودش بوده. اینکه چطور از کارای همسراشون حمایت میکردن یا نسبت به این بردهداری بیتفاوت بودن.
" اگر مادر مرتضی اون روز کمی بهم دلگرمی میداد میبخشیدمش. مثلا اگه میگفت 'میدونم با اجبار به اینجا اومدی' یا اگه آروم توی گوشم زمزمه میکرد که ' کمکت میکنم. من یه مادرم و درکت میکنم چه حسی داری'
این کلمات مثل یه تیکه نون برای من بعد از اون چند هفته گرسنگی کشیدن بودن. ولی اون هیچی نگفت. ترکم کرد و من تنها موندم. هیچوقت اون حس رو فراموش نمیکنم"
قصهی نادیا واقعا شوکه کننده بود. بعد از خوندنش به ۲۰۱۴ی خودم فکر میکردم که تازه وارد دبیرستان شده بودم، مسافرت میرفتم ، کتاب میخوندم و مثل خیلیهای دیگه یه زندگی عادی داشتم و توی کشور کنارم همزمان نادیا و چندین هزار دختر دیگه اینجور شکنجه میشدن. من از سیاست و اینجور چیزا خیلی سر در نمیارم ، ولی واقعا این دنیا چقدر عجیبه :') نمیشد ۲۰۱۴ بدون جشنواره گرمی یا ایامای یا هزار جور جشنواره بزرگ فیلم و موسیقی دنیا میموند و اون هزینهها صرف نجات این دخترا میشد؟ :') ای کاش واقعا بنی آدم اعضای یکدیگر بودن :') میدونم هنوزم از این اتفاقات میوفته و قبلا هم خیلی مشابهش اتفاق افتاده ، ولی نمیفهمم توی زمانی که به وسیله اینترنت و غیره آدما اینقدر از احوال کشورای دیگه خبر دارن، چجور نجات دادن جون آدما نسبت به مثلا یه جشنواره موسیقی کمتر اهمیت داره :')
غیر از اون کمک ها و دلخوشیهای کوچولو چطور؟! اگه اون زن نادیا رو بغل میکرد و یا حداقل چند دقیقه از روز همسرای اون داعشیا به نادیا و امثال نادیا دلگرمی میدادن چه اتفاقی میوفتاد مثلا؟ هیچوقت نمیفهمم بعضیا چطور میتونن اینقدر سنگدل باشن که یه همچین دلگرمی کوچیکی رو از بقیه دریغ کنن....
امیدوارم همونجور که نادیا آرزو میکنه، نادیا آخرین دختری باشه که این چیزا رو تجربه کرده و یه روزی صلح و آرامش واسهی همه باشه...
+ گفته بودم یه چنل توی تلگرام به عنوان پاورقی اینجا درست کرده بودم؛ توی چنل شاهکار گروه cranberries به اسم zombie رو گذاشتم که خیلی معروفه و شاید قبلا از جاهای دیگه شنیده باشیدش و دوباره شنیدنش واقعا خالی از لطف نیست. موضوع آهنگ به شدت به موضوع پست نزدیکه :) آدرس چنل رو هم که میدونید احتمالا : @poplars