چند کیلومتر اونور تر از شهر شلوغ

دقیق‌تر که فکر می‌کنم ما از اولش قرار بود آخرش تنها‌ی تنها باشیم. قرار بود ته‌ تهش یه ما رو تو یه پارچه‌ی سفید بپیچونن و شاید یه روز بارونی تو دل خاک نمناک چند کیلومتر اونور تر از شهر شلوغ و پر سر و صدا جا بذارن. بارون قطع بشه. خاک خشک بشه، کفن خشک بشه؛ پاییز بره زمستون بره بهار بره و وقتی مثلا تک تک انگشتای من تجزیه شدن، دخترای شونزده ساله مایو بپوشن و کرم ضد آفتاب ضد آب بزنن و برن دریا شنا کنن. پسربچه‌های محله‌ی پدربزرگم اینا هنوزم توی جای همیشگی با توپ پلاستیکی چندلایه فوتبال بازی کنن. پسر دخترای عاشق زیر درختای سبز و بلند شهر دست تو دست هم قدم بزنن و به زلالی آب توی جوب نگاه کنن و هفته‌ی آخر شهریور ماه مغازه‌های لوازم تحریر فروشی شلوغ بشن و بچه مدرسه‌ای ها با شوق و ذوق کاور کتاب‌هاشون رو انتخاب کنن و مداد‌رنگی جدید بخرن. من؟ چندکیلومتر اون طرف شهر اولین بارون پاییزی بعد از مدتها جسم نیمه پوسیده‌م رو خیس میکنه و خیالات قدیمیم و موهای  پوسیده‌م توی آب حل میشن. تنهای تنها. 


  • آنیا بلایت

پشت آبشار

حتی اگر تمام طول شب را گریسته باشی، باز هم دمیدن صبح برایت نشاط آور خواهد بود

از پشت یه آبشار بلند براتون می نویسم!

Designed By Erfan Powered by Bayan