می دانی آخرین کوه دنیا کجاست؟ شاید فکر کنی که آخرین کوه دنیا بلند ترین کوه دنیاست یا مثلا تمام مدت گرد بودن زمین شوخی خنده دارِ چند تا دانشمند شوخ طبع با ما بوده است و اگر مثلا هفت سال همینجور مستقیم پیاده بروی می رسی به آخرین کوه دنیا و از بالایش میتوانی آخر دنیا را تماشا بکنی. راستش من زیاد به شوخ طبعی دانشمند ها اعتقادی ندارم و از طرفی هم مطمئنم آخرین کوه دنیا، بلند ترین کوه دنیا نیست. با این وجود میدانم آخرین کوه دنیا کجاست. اصلا از همان اول انگار روی آخرین کوه دنیا زاده شدم. انگار که تمام این هجده سال و چند ماه را همانجا بودهام. انگار که تمام این مدت اصلا هیچوقت پا به این شهر کوچک نذاشته بودم.
انگار تمام این هجده سال و چند ماه را روی آخرین کوه دنیا که حتی بلند ترین کوه دنیا هم نیست، جایی زیر سایهی یک درخت بلوط کوهی و روی چمن های سبزِ بابونه دارِ پر قاصدک، دراز کشیده بودم و منتظر مانده بودم. اینکه تمام این هجده سال و چند ماه، انتظار چه چیزی یا چه کسی را میکشیدم را نمیدانم. ولی فکر میکنم یک روز وقتی آفتاب از لابلای برگ های بلوط روی پوستم میریخت و نسیم لابلای بلوط های نیمه کال شهریور ماهِ درخت میوزید و پرتو های گرم آفتاب روی پوستم بازی میکردند، یکهو تصمیم گرفتم چشمهایم را ببندم به لاله های سرخی که هر اردیبهشت در چند قدمی همین بابونه های همیشگی میرویند فکر کنم. نمیدانم چند شهریور پیش این تصمیم را گرفتم یا اصلا بابونه ها و بلوط های نیمه کال و آفتاب پنج و نیم عصر شهریور ماه چه چیزی از دشت لالههای سرخ واژگون کم داشتند که چشمم را به روی همهشان بستم و غرق رویای لاله ها شدم، ولی قطعا عجیب ترین تصمیم زندگیام بود. چند دقیقهای که گذشت ، هنوز گرمای آفتاب پنج و نیم عصر شهریور ماه را روی پلک هایم حس میکردم و هنوز یادم بود که درخت بالای سرم بلوط های نیمه کالی دارد که تا چند هفته دیگر کاملا قهوهای میشدند. اما کمی که گذشت آخرین کوه دنیا و درختی که زیر سایهش دراز کشیده بودم و بابونه ها و قاصدک ها و آفتاب را همه فراموش کردم. حتی لالههای سرخ هم توی خیالاتم گم شدند و سر و کلهی تو در رویایی که قرار بود دربارهی لالههای سرخ باشد، پیدا شد. تو با آن چشمهای بلوطی که زیر آفتاب پنج و نیم عصر شهریور ماه نیمه کال میشوند، مژههای قاصدکی که با هر بار پلک زدنت تک تک آرزوهای توی دلم برآورده میشوند و لبخندی که انگار همان بوی فراموش شدهی بابونه ها در آفرینش است و سرخی شقایق لب هایت ، روح رقصانم را از وسط دشت لالههای سرخ واژگون و تصور اردیبهشت آرام و رویایی دور کردی و آنقدر چشمانم را بستم تا آن چشم های بلوطیات را تصور کنم، که بلوطهای آخرین کوه دنیا را، دلیل انتظار کشیدنم را ، خودم را و حتی باز کردن پلکهایم را فراموش کردم. آن قهوهای ناب چشمانت میان سفیدِ یخچال های برفی صُلبیهات آنچنان واقعی به نظر میرسیدند که حس کردم من هم متعلق به این شهر کوچک و پیادهرو هایی که تو عصر ها رویشان قدم میزنی هستم. دیگر نه کوهی را به خاطر آوردم نه انتظاری را. فقط تو ماندی و پیادهروهایی با ستونی از تنههای چنار و سقفی از شاخههای چنار و آفتاب مرداد ماهی که از لابلای آنها روی خیابان میریخت و خیالِ چشمانِ نیمهکالت زیر قطرههای آفتاب این رویا...
و من آنقدر غرق خیال چشمانت شدهام که جسمم کیلومتر ها دور تر از این شهر کوچک، بالای آخرین کوه دنیا، زیر انبوهی از بلوط های قهوهایِ رسیدهی درخت بالای سرم دفن شده و لابلای موهای خرمایی رنگم آنقدر لالهی سرخ رشد کرده که مثل آسمان غمانگیز ترین غروب دنیا سرخ و آتشین به نظر میرسند.
نمیدانم سرانجام پرسههای روح سرکشم در پیاده رو های این شهر کوچک و لابلای خیل عظیم دلباختگان چشمان کالت چه خواهد شد... نمیدانم هر دفعه که غرق خیال بلوط چشمانت میشوم ، حتی یک بار به سرت زده که نیم نگاهی به چشمانی که رنگ عشق تو را گرفتهاند بیندازی یا نه... ولی ای کاش بدانی که تمام بلوطهای کال درختم را، بابونهها را، قاصدکها را، آفتاب را، و تمام وجودم را نذر رسیدن بلوطهای کال چشمانت کردهام...
دخترک خیالاتی بالای آخرین کوه دنیا، بازندهترین بازندهی ممکن در جام جهانی چشمانت بود...
پ.ن: هیچ میدونید من بدون خیال پردازی کردن میمیرم؟:))
این پست رو تا یه جاهاییش وقتی غم و غصه و اضطراب توی دلم نشسته بود، نوشتم و قصد داشتم به جاهای شوم و تاریکی برسونمش که اومدم بیان و دیدم همه چقدر پستای رویایی و قشنگی درمورد "جام جهانی چشمهایت" نوشتن:)) حتی از چندتاشون اسکرین شات گرفتم که هرچند وقت یه بار بخونم و تو دلم سبد سبد پروانه آزاد بشه :))♡
خلاصه اینکه یهو به خودم اومدم و دیدم منم دارم درمورد چشم و مژه و صُلبیه مینویسم :دی میدونم احتمالا خیلی مسخره و دست و پا شکسته و بیخود شده و به جاش باید مینشستم درس میخوندم ولی اینکه یهو از غم و غصه نمیرم هم مهمه به خدا =))♡
عاها راستی عکس چشم خودمم برای این پست گذاشتم چون یه بار وقتی بادکنک توی چشمم ترکیده بود و کلی کولی بازی درآوردم [ بعدا از خجالت زیاد پستش رو حذف کردم، ولی یه پست بعدترش رو نگه داشتم هنوز، تو آرشیو بهمن ماهه:)) ] کلی همه رو نگران کرده بودم که دارم کور میشم و اینا=)) خلاصه گفتم که بدونید کسی با ترکیدن بادکنک توی چشمش و یه لکهی قرمز کور نمیشه :))♡
پ.ن۲: انشالله که یه روزی هم بیام بگم قبل کنکور خیلی کولی بازی در می آوردم و هیچ کس از پشت کنکور موندن و استرس و غصه نمیمیره :'))💔
+ میدونم همه درس و مشق دارید، ولی دوست دارم نلی و همدم ماه و تیکی و هانا رو به این چالش رادیو بلاگی ها دعوت کنم:))♡♡